یک روز که قرار بود بارون بگیره، قورباغه از اومدن بارون خبر داشت و سریع رفت داخل سوراخ دیوار تا خیس نشه.
همینجوری که نشسته بود یهو داخل سوراخ یه عنکبوت کوچیک دید که داره برای خودش یه خونه عنکبوتی درست میکنه.
جلو رفت و شروع کرد با عنکبوت صحبت کردن، ازش پرسید داری چیکار می کنی؟ عنکبوت جواب داد دارم برای خودم یه خونه گرم و نرم درست میکنم.
همینکه داشتن حرف میزدن قورباغه با خودش داشت فکر میکرد که بیاد و عنکبوت رو بخوره! اما یه چیزی تو دلش میگفت گناه داره! برای همین قورباغه تصمیم گرفت به عنکبوت بگه بیان و با هم دوست شن.
عنکبوت هم قبول کرد و گفت پس بیا خونه من تا با هم صحبت کنیم و بازی کنیم. قورباغه هم رفت داخل خونه عنکبوت. ولی همینکه نشست روی تارها، احساس کرد بدنش چسبیده و دیگه نمیتونه تکون بخوره!
عنکبوت یه خنده شیطانی کرد و گفت: ای قورباغه احمق، من گولت زدم که بیای خونه من تا گیر کنی و من تو رو بخورم.
قورباغه از فریبی که خورده بود عصبانی شد و به عنکبوت گفت: با خودت چی فکر کردی؟ من از تو خیلی قویترم و میتونم تارهای تو رو پاره کنم. بعدش هم دهنش رو باز کرد و عنکبوت کوچیک رو خورد.
بعد اینکه عنکبوت رو خورد صبر کرد تا بارون تموم شد و رفت بین چمنها.
اما یهو دید بابای اون عنکبوتی که خورده بود از پشت اومد و با عصبانیت گفت تو بچه من رو خوردی؟ حالا منم تو رو میخورم! بعدم دهنش رو باز کرد و قورباغه رو خورد!
وقتی قورباغه رفت تو شکم عنکبوت بزرگ، سیر شد و رفت زیر به یه درخت آویزون شد تا استراحت کنه.
اما نمیدونست که قورباغه یه دوست خیلی صمیمی داره که قراره بیاد نجاتش بده!
بله! پیشی بزرگ و قوی که از دور داشت ماجرا رو میدید، خودش رو رسوند و قورباغه رو از شکم عنکبوت نجات داد.
قورباغه که از نجات پیدا کردنش خوشحال بود، رفت پشت پیشی نشست تا یکم استراحت کنه.