در یک صبح زیبا و آفتابی، مادر دست اردوان و دنا را نوازش کرد و گفت: «بچهها، امروز میخواهم بروم بیمارستان و برادر کوچکتان، کیهان را به دنیا بیاورم.» اردوان که ۴ ساله بود، با اشتیاق گفت: «وای، مامان! من خیلی خوشحالم که قرار است یک برادر داشته باشم!» دنا هم که ۲ سال داشت، لبخند زد و گفت: «کیهان کی میاد؟»
مادر به بیمارستان رفت و اردوان و دنا با پدر در خانه ماندند. آن شب برای آنها خیلی طولانی و پر از هیجان بود. آنها دلشان برای مادر تنگ شده بود و هر از گاهی از پدر میپرسیدند: «مامان کی برمیگرده؟ کیهان اومده؟»
فردای آن روز، پدر دست اردوان و دنا را گرفت و آنها را به بیمارستان برد. وقتی به اتاق مادر رسیدند، هر دو با سرعت به طرف او دویدند و او را در آغوش گرفتند. دنا با چشمانی پر از اشتیاق گفت: «مامان! دلم برات تنگ شده بود.» مادر خندید و آنها را در آغوش فشرد و بوسید.
اردوان که با افتخار کنار مادر ایستاده بود، به برادر کوچکش که آرام در آغوش مادر خوابیده بود، نگاه کرد و با لبخند گفت: «سلام، کیهان! من برادرت اردوان هستم و همیشه ازت مراقبت میکنم!» دنا هم با تعجب به کیهان نگاه کرد و دست کوچکش را نوازش کرد و زیر لب گفت: «تو چقدر کوچولویی. حالا من خواهر بزرگم!»
همه در سکوت به کیهان نگاه میکردند که چشمهای کوچکش را باز کرد و به دنیای جدیدش نگاهی انداخت. در همین حال، اردوان متوجه بخیههای روی شکم مادر شد. با دقت به او گفت: «مامان! شکمت رو دوزیدی؟ از حالا به بعد، نباید چیز سنگینی بلند کنی، من و دنا ازت مراقبت میکنیم.»
پدر برای مادر یک دسته گل زیبا و هدیهای کوچک خریده بود و به او تقدیم کرد. مادر با دیدن گلها و هدیه لبخند زد و با خوشحالی گفت: «مرسی عزیزم! شما بهترین خانوادهای هستید که میشه داشت.»
آن روز برای اردوان و دنا یک روز خاص و فراموشنشدنی بود. آنها حالا یک برادر کوچک داشتند و هر دو تصمیم گرفته بودند همیشه از او و مادرشان مراقبت کنند.