
دارم وسایلم را جمع میکنم که برگردم. یه نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه "تو حیفه بری آخه! نمیشه بیشتر بمونی؟"
.
یه لبخندی میزنم سرم را کج میکنم و میگم آخه مامانجان الان نزدیک ده روزه که اینجام. بعد هم اینکه آتش بس اعلام شده دیگه باید برگردم سر خونه و زندگیام
.
از بچهگی و راستش نمیدونم به پیشنهاد چه آدمِ خوش ذوقی مامان بزرگ را "مامانجان" صدا میزدیم
.
همه اون دوازده روز جنگِ لعنتی، خونه مامانجان برام سنگر امن محسوب میشد. سنگری که سالها میدونستم امنه ولی ازش فاصله گرفته بودم و حالا به لطف(!) ریزپرندهها و جنگندههای "بیبی" دوباره به آغوشش برگشته بودم و این اواخر حتی به مهاجرت دائمی به اونجا فکر میکردم
.
آغوشی که بیمنت و بیانتظار (این دو تا کلمه را با دقت انتخاب کردم) همیشه برام باز بوده و تازه آخرش هم بهم میگی "تو حیفه بری"
.
آخه تورو خدا ببینین. تعارف نمیکنه. ریا نداره، شوخی نمیکنه، حتی از کلمات و عبارات تکراری استفاده نمیکنه. میگه "حیفه بری"
.
واااااااااای
من چهجوری اونجا را ترک کنم 😍😍😍