نميدونم داشتم به اميد فكرميكردم يا درموردش صحبت ميكردم!
كه گفت به چه اميدواری؟ چرا اميد؟
گفتم خودت بهتر ميدونی كه بايد ادامه داد، منم گاهی با يه بهونه اينكارو ميكنم... بنابراين ادامه دادن اگر يك ارزش باشد ، اميد يك بهونست يا شايد ابزار.
خنديد و گفت بايد از اميد به باور برسی
گفتم من اميدوارم ولي بدبين هم هستم، احمق كه نيستم!
گفت چرا اميد داری؟
گفتم چون مجبورم مجبور
گفت پس هنوز اميد داری ،
و ادامه داد پس الان هم مجبوری با من صحبت كنی نه؟
گفتم <<من حتي جبرمون رو انتخابم رفيق>>
لبخند زد، اينبار چيزی نگفت، اختیار كرد و رفت... ناگهان چيزی تغيير كرد...
از اون روز و لحظه اميد در من توضيح ندارد. فقط چيزی در درونم حركت و تغيير میخواهد و انگار میشود، همچنان میدانم بايد ادامه دهم اما اين بار چيزی در درونم می جوشد... اينبار گاهی نمی خواهم ، نميخواهم و ميشود.
بهم گفته بود اين يكی بهتر از توهم آزادی یا اميد همراه با ترسه ، فكركنم راست ميگفت ولی هنوز نفهميدم چرا رفت؟
اميد بهتر است يا باور؟ تغییر...