شاید تویی که این نوشته رو میخونی منو درست نشناسی برای همین یکم در مورد خودم و مسیرم بهت میگم شاید بهتر منظورمو درک کنی و بیشتر کمکت کنه.
من محمدم
الانم 25 ساله نزدیک به 26 هستم
رشته خلبانی خوندم (البته انصراف دادم) و بعدم دیسپچری(مدیریت پرواز)
خب حالا بریم که بهتون بگم داستان چیه.
از همین اول ازتون خواهش میکنم که همیشه به وظیفه خودتون درست عمل کنید
من سال 95و96 کنکوری بودم.
از همون سالها فقط دنبال پووول بودم.
سال 95 با یک اکیپ دوست شدم توی کتابخونه که بعد از شروع این رفاقت دیگه از درس خوندن خبری نبود و کار ما و کتابخونه رفتن بیشتر شبیه به تفریح بود که هر روز با یه ظرف غذا میرفتیم که مثلا درس بخونیم.ما یه عده ادم بودیم بی پول بی کار بی هنر که مینشستیم سیگار میکشیدیم و فقط فک میزدیم و هرروز هم یک برنامه برای درس خوندن تا کنکور مینوشتیم و بعدم توی سایت قلم چی تراز هارو وارد میکردیم و رتبه میگرفتیم که چند میشیم. در بین این اتفاقات با یکی از دوستان تصمیم به افتتاح یک پانسیون مطالعاتی گرفتیم که در حدود 3ماه از زمان طلایی مارو برای درس خوندن گرفت و اخر سر هم بدلیل سن پایین و مدرک تحصیلی نتونستیم این مجوز رو بگیریم. نتیجه این کار این شد که رتبه من 50K شد.البته از همون اول هم میخواستم که بمونم برای سال بعد.
سال بعد هم خلبانی قبول شدم و دیگه اصلا کار به کنکور نرسید.اما اونجا هم انقدر مشکلات عجیب و غریب داشتم(جوری که یک ترم فقط یک روز کلاس داشتم و همون روز از اراک میومدم تهران برمیگشتم که صبحش برم سرکار) که نتونستم درست به درسم برسم و همچنین گرونی یهویی ساعت های پرواز اموزشی باعث تغییر رشته من شد.اما واقعا دلزده شده بودم و دلم میخواست که پول دربیارم و از راهی که موفقیتی توش کسب نکرده بودم انتقام بگیرم از راهی که عاشقانه تا به اون روزها براش زندگی کردم.
گذشت و من ادامه دادم به زندگی که بهش مجبور بودم.از طرفی شوق من برای پول دراوردن کم نشد.من یک احساسی داشتم که من دیگه باید مستقل زندگی کنم و خودمم که باید تاوان همه اشتباهات خودمو بدم و مسوولیت همه کارهامو به عهده بگیرم برای همین وارد یک شرکت خوب شدم با پوزیشن مدیر اجرایی.
درزمان ورود به این شرکت من همچنان دانشجو بودم و باز هم با همون احساس دنبال پول بودن از درس و دانشگاه فاصله گرفتم اما به هر ترتیبی که بود مدرکم رو گرفتم اما نه با معدل خوب.
وقتی دانشگاه تموم شد وقت خدمت مقدس سربازی بود که با این بهونه که نیاز نیست خدمت چرا برم مگه میخوام برم سر کار دولتی از این حرفها نرفتم تا معافیتم تموم شد و تا به امروز اضافه خدمت دارم.
وقتی که از اون شرکت اومدم بیرون کسب و کار خودم رو راه انداختم و یه شرکت خلاق به اسم بایمر تاسیس کردم.
در این بین از رفتار خودم جلوی دیگران و مهمتر ار دیگران برای خودم احساس خوبی داشتم که دارم راه درست رو میرم تا اینکه یک موقعیت خیلی خوب برای یک رابطه پایدار و شاید ازدواج برای من پیش امد.
وقتی که با اون ادم صحبت کردم متوجه شدم که راهی که امدم فقط فکر کردم که درسته نه اینکه اشتباه باشه اما من درست وظیفه خودم رو انجام ندادم و به وقتش کارهایی که باید رو انجام ندادم.وقتی که سرمو برگردوندم عقب و زندگیمو دیدم متوجه شدم که از کتابخونه داشتم اشتباه میکردم و به وقتش کارمو انجام ندادم یا شاید درست انجام ندادم.یجا باید برای کنکور تلاش میکردم یجا باید دانشگاه رو درست ادامه میدادم یجا باید خدمت میکردم درسته که ماهی رو هروقت از اب بگیری تازه است اما بعضی از کارهام عین نماز میمونه غفلت کنی قضا میشه.بچه ها وظیفه تونو به وقتش درست انجام بدید.
حالا این فقط یک تجربه شخصی بود که با شما شر کردم من هنوز به این زندگی مجبورم و باید که ادامه بدم و یکسری از اشتباهات گذشته رو جبران کنم.که شاید انجام دادنش بوقت خودش هم راحت تر بود هم درد کمتری داشت.
همیشه برگردید و به مسیری که اومدید فکر کنید و اگر جایی وظیفه تونو انجام ندادید درستش کنید.