بیست و شش ساله بودم که اولین ماشینام را خریدم. یک پراید صبا مدل 88. یک سالی بود که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شده بودم و درآمد ماهیانه داشتم. در این یک سال، پولهایم را جمع کرده بودم و مقداری هم بابا کمکام کرده بود و بالأخره توانستم این ماشین را بخرم. هر چه پول داشتم گذاشته بودم و حتی مقداری هم بدهکار شده بودم. ماشین خوب و تمیزی بود؛ اما یک چیز کم داشت: روکش صندلی! از آنجا که آدم حساسی هستم و قشنگی ماشین برایم مهم است، همان پای قولنامه به فکر خرید روکش صندلی افتادم و منتظر بودم پولی دستم بیاید و برای ماشین یک روکش صندلی بخرم. یک روز محل کار داستان خرید ماشین را برای همکارم تعریف کردم و گفتم منتظرم حقوق بگیرم و بدهکاریها را بدهم و هر چه ماند را خرج روکش صندلی و تزئینات داخلی ماشین کنم. این را که گفتم، دوستم پرسید: «ماشین بیمه است؟». گفتم: «آره که بیمه است. مگه میشه نباشه؟ بیمه اجباریه!». گفت: «منظورم بیمه شخص ثالث نیست. بیمه بدنه رو میگم!». برایم توضیح داد که بیمه بدنه چیست و به چه دردی میخورد و توصیه کرد بهجای اینکه اندک پولم را خرج روکش صندلی و تزئینات ماشین کنم، بیمه بدنه بخرم.
ساعت کار که تمام شد، نشستم پشت ماشین و به پیشنهاد دوستم فکر کردم. از طرفی واقعاً بیمه بدنه چیز خوبی بود و از طرف دیگر دلم شدیداً روکش صندلی میخواست! پولم هم به هر دو نمیرسید. در همین فکرها بودم که یکی از همکارانم که با هم هم مسیر بودیم، زد به شیشه پنجره و در را باز کرد و نشست توی ماشین. توی مسیر، ماجرا را برایش گفتم و این همکارم بر عکس همکار دیگر، گفت بیمه بدنه پول اضافه خرج کردن است و کلاهی است که شرکتهای بیمه سر ملت میگذارند و آنها فقط به فکر منافع خودشان هستند؛ و خلاصه قانعام کرد که همان روکش صندلی را بخرم عاقلانهتر است.
عصر همان روز رفتم و روکش صندلی را خریدم و موضوع بیمه بدنه را کلاً فراموش کردم. سه ماه از این ماجرا گذشت. فصل پاییز رو به اتمام بود و دیگر هوا سرد شده بود. یک روز عصر، باران زیادی باریده بود و هوا هم شدیداً سرد بود. برای یک قرار کاری، باید ماشین را بر میداشتم و سر قرار میرفتم. باران و سرما دست به دست هم داده بودند و شیشههای ماشین را بخار گرفته و مات کرده بودند. سوار ماشین که شدم، بخاری را روشن کردم تا بخار شیشه مقداری کم شود. نزدیک خانه، چهارراه شلوغی بود و من هم سه ماه بیشتر تجربه رانندگی نداشتم. به اشتباه چراغ قرمز را رد کردم و از بد حادثه، زدم به بغل یک پارس سفید. زمین هم بخاطر باران لیز بود و ماشین سُر خورد و به جدول هم برخورد کرد. هنوز پشت فرمان بودم و بهقدری شوکه شده بودم که نمیدانستم باید چهکار کنم. از ماشین پیاده شدم. دو ماشین وسط چهارراه بودند و صدای بوق بود که گوش آدم را کر میکرد. یک نگاه به پارس سفید انداختم که درب سمت شاگردش کاملاً فرو رفته بود و بعد هم ماشین خودم را دیدم. ماشین آسیب زیادی دیده بود؛ یک جورهایی داغان شده بود!
ناخودآگاه به یاد پیشنهاد دوستم افتادم که توصیه کرده بود بهجای روکش صندلی، اندک پولم را بدهم و بیمه بدنه بخرم. دو دستی توی سرم زدم و آرزو میکردم زمان به عقب بر میگشت و همان روز میرفتم و بیمه بدنه میخریدم! اما دیگر همه چیز تمام شده بود و من مانده بودم و یک ماشین تصادفی که پول گزاف صافکاری و تعمیرش را نداشتم!
#بسپرش_به_ازکی