محمد بیک زند
محمد بیک زند
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

لوب پیشانی

نوشتن من از جایی آغاز می‌شود که چندین صفحه کتاب خوانده‌ام. هر زمانی که کتابی می‌خوانم، به‌ سرعت کلمات در ذهنم جاری می‌شود و اگر در همان لحظه تند و سریع کلمات را روی فایل ورد خالی نکنم، واژه‌های شیرینی را از دست می‌دهم. دلیل کم نوشتن این روزها را هم به پای کم کتاب خواندنم می‌دانم. بدانید اگر روزی پشت هم نوشتم و برایتان به اشتراک گذاشتم، سرانه مطالعه‌ام را بالا برده‌ام، وگرنه روزمره‌گی مثل همیشه در جریان است و هیچ کلمه جدیدی وارد هیپوکامپ مغزم نمی‌شود. نگارش این متن نیز بر اساس نیاز به نوشتن انجام شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.
شب‌ها را به زور ملاتونین 3 میلی‌گرم به صبح می‌رسانم. البته تاثیر چندانی ندارد و چند شبی است که ملاتونین را با کلردیازپوکساید جابه‌جا کرده‌ام. گوگل می‌گوید این قرص که اسم سختی دارد، برای تنش و اضطراب بسیار مفید است و موجب آرامش درونی می‌شود، اما من که می‌دانم متن‌های گوگل را چه کسانی می‌نویسند و چه هدفی دارند. هیچ‌وقت برای درمان سراغ گوگل نروید. اغلب نویسندگان محتوای متنی به فکر رنک گرفتن هستند و حرف‌هایشان گاهی اوقات منبع معتبری ندارد؛ بنابراین از این منبع خوب، دست بکشید.
در اوج بی‌خوابی به ترک‌های سقف خیره می‌شوم. ترک‌هایی که معمولا در قسمتی که تیرآهن قرار گرفته، پدیدار می‌شوند. سعی می‌کنم ترک‌های سقف را به بخشی از زندگی‌ام و ستون‌های فولادی را به بخش دیگری از این روزها متصل کنم، اما در حال حاضر توان خلق جملات عمیق و فلسفی را ندارم.
نگارش متن‌های گیرا و پخته کار ساده‌ای نیست. من هم توان ذهنی نویسندگان را ندارم و سطحی‌نویسم. گاهی اوقات سعی می‌کنم از سطحی‌ترین اتفاقات روزمره‌ام بنویسم و پیوندی بین کلمات ایجاد کنم، اما معمولا چراغ ذهنم خاموش است. هنگامی که چراغ ذهن کسی خاموش باشد، فعالیت «لوب پیشانی» مغزی‌اش کند می‌شود. لوب پیشانی هم اسم عجیبی است. به گفته مقالات معتبر این قسمت از مغز تصمیم‌گیرنده است. برنامه‌ریزی می‌کند، مسائل پیچیده را ساده‌سازی می‌کند، رفتار و کنش‌های اجتماعی را کنترل می‌کند.
در حالت کلی پیچیده‌ترین قسمت مغز همین لوب پیشانی است. احساس می‌کنم گاهی اوقات لوب پیشانی‌ام را از دست یا به کسی قرض‌ داده‌ام. البته که زندگی بدون لوب پیشانی هم مزایای خودش را دارد. رها رها رها.
به قسمت پایانی این متن نزدیک بودم که دوستی برایم بریده‌ای از یک کتاب فرستاد. «باید کسانی باشند که بتوانیم در میان‌شان بنشینیم و اشک بریزیم و همچنان دلاور محسوب شویم» این متن را می‌خوانم و احساس می‌کنم که من خوشبختم. من دلاورم. به این کلمات فکر می‌کنم و چیزی با ارزش‌تر از این نیست که با تمام مصیبت‌ها، افرادی را در کنارم می‌بینم که برایشان دلاورم. در آینده از دلاور بودن بیشتر می‌نویسم. از خوشبخت بودن هم. همین‌طور مثل همیشه از رنج که زندگی چیزی جز رنج نیست.

پ ن 1) بریده کتاب ارسالی از دوستم با عنوان «عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست» به نویسندگی مگان دیواین

لوب پیشانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید