Mohammad Ghodsian
Mohammad Ghodsian
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

بُدو بُدو بُدو کُدبِزَن جانَمونی!

داستان از کجا شروع شد؟ نمیدونم دقیق، ولی چندتا نقطه عطف داشت...

راستی سلام :)
یکیم طولانی شد این نوشتار، ولی امیدورام تا انتها خوندنش مفید باشه براتون.


اپیزود اول: اوه، مای گاد!

خودتونو بذارین جای یه کسی که فقط با کامپیوتر نِکست نِکست نِکست زده و بازی کرده، دانشگاه یه رشته دیگه قبول میشه و میذاره سال بعد بره مهندسی کامپیوتر، گرایش نرم‌افزار.
قبول و وارد دانشگاه که میشه یهو میبینه بابا این کُلَن با اون چیزی که فکر میکرده فرق داره. میخواد تَرک تحصیل کنه، ولی تصمیم میگیره هرطور شده لیسانس رو بگیره و بعد اگه نخواست ادامه نده (گرچه بعدش ارشد مدیریت فناوری اطلاعات هم میخونه). توی ترم دوم سوم کارشناسی با یه معجزه آشنا میشه، اوه سر کلاس طرف با چند کد جاوا یه پنجره با کرد که اسم کاربر رو گرفت ازش... اووووه، انگار کُدِ فضاپیما دیده اون زمان و از شدت ذوق فقط منتظره کلاس تموم شه بره بشینه پای لپتاپ و شروع کنه به کد زدن، قراره دنیا رو قبضه کنه!

اپیزود اول: اوه، مای گاد!
اپیزود اول: اوه، مای گاد!


اپیزود دوم: اوه، شِت!

بازم باگ... ساعت 3 و 4 نصفه شب، چند وقتی هست برنامه‌نویسی رو شروع کرده، اوایلش هَمِچی اوکی بود (البته نه خیلی زیاد، ولی وقتی انقدر نوبی که فرق ادیتور و IDE رو نمیفهمی همینکه زود بتونی شروع کنی به کد زدن و خروجی بگیری، خودش کلی پوینت مثبت حساب میشه). ولی هرچی پیش میره میبینه بابا خیلی با فیلما فرق داره!
توی فیلما طرف یجوری کد تایپ میکنه و کلی نوشته بالا پایین میشه و بووووم هک میکنه که آدم اولش فکر میکنه قراره با همون سرعت همجا رو هک کنه و فکر میکنه اصن برنامه‌نویسی یعنی همون کارا فقط! ولی در عمل احساس میکنی که شبیه لاک‌پشتی هستی کنار یعالمه خرگوش که انگار توی دنیای واقعی قرار نیست مثل داستانا، اونا وایسن تا تو از کنارشون رد شی! (البته بعدا میفهمی همه لاک‌پشت باید باشن، ادای خرگوشارو در میارن:دی)

اپیزود دوم: اوه، شِت!
اپیزود دوم: اوه، شِت!


اپیزود سوم: اوه، یس!

یه مدت کد میزنی، اوایل ضعیفی، یواش یواش قوی‌تر میشی، یه جایی میرسی که بقیه بچه‌ها، کُدهای تو رو بجای تمرین میفرستن و حتی آخر ترم برای چند نفر دیگه پروژه انجام میدی. به مرور باعث میشه بری سمت برنامه‌نویسی موبایل، شروع میکنین به توسعه انواع اپلیکیشن و گذاشتن توی کافه بازار و تشکیل تیم با دوستت، و کلی برنامه دارین که باهم کارای مشترک انجام بدین. کلی شب‌بیداری کشیدی، تلاش و کد زدن و برنامه‌ریزی باعث میشه بتونی برنامه‌هایی بزنی که توی مدت کوتاهی کاربر خوبی پیدا کنه. حتی برای بازی کِلَش‌آف‌کِلَنز که روی بورسه میای یه برنامه کمکی میزنی و توی مدت کوتاهی روی شیب صعوی میفتی، اولین درآمد چند ده میلیون تومنی رو در میاری و انگار همچی بر وفق مراد داره پیش میره. کسی که یه خط کد نزده بود قبل دانشگاه، بین اطرافیان به عنوان یه شخص با اراده شناخته میشه که هر زبونی بخواد یاد میگیره و هر برنامه‌ای بخواد میزنه و خلاصه تغییرای خوبی رو میتونه انجام بده. دیگه تمومه، سلاااام دنیای موفقیت...

اپیزود سوم: اوه، یس!
اپیزود سوم: اوه، یس!


اپیزود چهارم: اوه ... (یک کلمه سه حرفی فارسی و چهار حرفی انگلیسی که با ف شروع و با ک تموم میشه)!

دقیقا توی رشدِ جذبِ کاربر که میفتی، داری برای درآمد چند صد میلیون تومن برنامه‌ریزی میکنه که چجوری سرمایه‌گذاری کنی روی چند تا پروژه دیگه و همزمان استارتاپ راه بندازی و ... یهو میبینی یه روز یه ایمیل اومده از پشتیبانی کافه بازار. چیشده؟ اوه! برنامه حذف شده! چرا؟ هیچ وقت بصورت مستقیم کافه بازار نگفت، جملات مبهم و کُلی، ولی بصورت کاملاً تصادفی این حذف شدن مصادف میشه با قرارداد کافه بازار با سوپرسل (سازنده بازی کِلَش‌آف‌کِلَنز) و برنامه ما کمک میکرد کاربرا پول کمتری پرداخت کنن. من صورت مسئله رو گفتم، شما خودتون با نگاه خودتون میتونید برداشت از شرایط رو داشته باشید. و همزمان مسائل دیگه‌ای پیش میومدن که انگار دقیقاً باهم تصمیم گرفته بودن یهو جلوی ما رو بگیرن! نمیدونم براتون پیش اومده یا نه، ولی گاهی اوقات توی زندگی انگار حس میکنی از همه طرف داری میخوری و تنها کاری که اون لحظه ازت بر میاد شبیه عکس زیر بودنه (حالا به نوعی محترمانه‌تر)

اپیزود چهارم: اوه ...
اپیزود چهارم: اوه ...


اپیزود پنجم: اوه، بولیش!

فدای سرمون که برناممون (که کمک میکرد کاربر اتکِ تستی بزنه) رو حذف کردن. چرا؟ چون توی این روند با بیت‌کوین و حتی آلت‌کوینای دیگه آشنا شده بودیم. از چه قیمتی؟ اولین بار که من بیت‌کوین رو دیدم 220 دلار بود! ولی نخریدیم. دفعه بعدی ما روی قیمت 500 دلار دیدیم ولی بازم خرید نزدیم، اما بعده‌ها ورود کردیم به بازار، ولی چه ورودی، کلن فکر کنم زیر 5 تومن خریدیم که اون زمان قست قابل توجهیش هم برای کارمزد رفت. ولی تقریباً همزمان با قضایای فوق یه نیمچه سرمایه‌گذاری‌ای هم کرده بودیم و عملاً بیت‌کوین روی 4 5 هزار دلار بود که خریده بودیم و رفت تا حوالی 19 هزارتا. با دُمِمون گردو میشکستیم. کلی با شریک و دوستم آماده بودیم که باهم شرکت راه بندازیم. سود خوبی هم کرده بودیم (ولی خب نه در حد کارای خیلی بزرگ). ولی کلی ذوق داشتیم بالاخره. اون زمان هم مثل الان نبود که این همه مردم باهاش آشنا باشن و کانالای دزدیِ سیگنال‌فروشی هم انقدر زیاد نبود، اما حسابی بازار گاوی و صعودی رو دیده بودیم و داشتیم حالش رو میبردیم.

اپیزود پنجم: اوه، بولیش!
اپیزود پنجم: اوه، بولیش!


اپیزود ششم: اوه، بیریش!

چیشد؟ چرا فقط بالا نرفت؟ چرا ریخت قیمت... نه برمیگرده حتما... ای بابا نصف شد سرمایمون که! بازار بیریشه؟ بیریش مارکت چه صیغه‌ایه دیگه؟ بازار خرسی که میگن یعنی چی؟
هیچی دیگه. تو چون تازه با این نوع بازارا آشنا شدی نتونستی سودت رو بیرون بکشی ولی شریکت تونست، چون از بچگی توی خونواده‌ای رشد کرده که با فارکس و انواع مختلف بازارهای مالی و مدل‌های معاملاتی آشنا بود. تو در حد خرید فروش ساده بودی، دوستت اون موقع اون میتونست لوریج مارجین روی بازار صعودی و نزولی بزنه و ... (این بیرون نکشیدن دلایل مختلفی هم داره که در این مقال نمیگنجد). اینجا بود که کاری از دستت بر نمیاد بجز اینکه بشینی و از نواختن خرس عزیز لذت ببری و تجربه‌ای بشه برای آینده.

اپیزود ششم: اوه، بیریش!
اپیزود ششم: اوه، بیریش!


ایپزود هفتم: اوه، تنهایی!

اوایل ظاهراً همچی اوکی بود و حس میکنی هنوز امیدواری، ولی به مرور یواش یواش مشخص شد که شرایط کمی عوض شده. دیگه همچی 50 50 نیست. دیگه مثل قبل نیست که میگفتیم هرکی هرچی داره بیاره وسط، چون برای یه طرف، وزنه بشدت سنگین‌تر از طرف دیگه شده (در این حد که دو تا ماشین و یه خونه میخره و هزینه راه‌اندازی شرکت رو داره، بجز مابقی سرمایه‌گذاری‌هاش). فارق از اینکه این رابطه دوستی از قبل چه از خودگذشتگی‌هایی به خودش دیده، نهایتاً منجر به اختلاف نظر و جدایی شد. چه زمانی؟ دقیقاً وقتی که دفتر جدید رو گرفتین، همه کاراش انجام و دیزاین شده و میخواین شرکت ثبت کنین. دقیقاً وقتی همسرت بارداره و برای اولین بار توی زندگی میخوای طعم پدر شدن رو بچشی و بطرز عجیبی با اینکه مَردی ولی با افسردگی قبل زایمان دست و پنجه نرم میکنی که هنوزم معلوم نیست چرا. و دقیقاً همزمان میشه با چندتا اتفاق شخصی و خانوادگی که ترجیح میدم نگم، ولی واقعا جزو بدترین دوران زندگیم بود، اگه بخوام بهتر بگم دقیقاً بدترین دوران تمام زندگیم رو سپری میکردم. کلی برنامه، کلی ایده، کالی کار، همه و همه رفته بود روی هوا، و همه هم دورت رو خالی کرده بودن، حتی کسایی که ساعتهای زیادی از زندگیت رو براشون گذاشته بودی، حتی کسایی که کلی از نظر مالی حمایتشون کرده بودی، حتی کسایی که داداش و دوست و رفیق صدات میکردن، انگار قحطی آدم شده بود، علی موند و حوضش، حوضی که تا چند وقت پیش شبیه یه برکه خوش آب و هوا بود، ولی الان بیشتر شبیه باتلاق شده بود.
(یه پیشنهاد دوستانه، اگه میبینید اطرافتون کسی رفتار و مدلش یهو عوض شده و براتون عزیزه، سعی کنید یهو جدا نشید ازش، شاید یه همدلی کوچیک برای اون کلی ارزش داشته باشه و بتونه حس خوبی توش ایجاد کنه)

ایپزود هفتم: اوه، تنهایی!
ایپزود هفتم: اوه، تنهایی!


اپیزود هشتم: اوه، آرامش در دل طوفان!

مدتهای زیادی ناراحتی و درگیری و سختی، فقط با یه تکیه‌گاه گذشت. خانواده. چه پدر و مادر و برادر، چه همسر و از همه مهمتر، فرزند. دختری که همه‌چیز بود. انگار خدا میدونست چه زمانی بهترین هدیه زندگیش رو به من بده. بهترین انگیزه و بهترین سوختی که میتونست ما رو از اون شرایط خارج کنه. اون زمان نمیتونستم بپذیرم (اگه نگیم اصلیترین مقصر ولی) یکی از مقصرها، خود من هستم. خیلی گذشت تا فهمیدم اگه من هم جای دوستم بودم شاید همین کار رو میکردم و خیلی روراست به طرف مقابل میگفتم اگه الان جدا شیم بهتره تا بعده‌ها این اتفاق بیفته (گرچه اگه من بودم واقعاً بجای قطع رابطه چندین ساله، به نحوی بالاخره به پیشنهاد همکاری مشترک طرف مقابلم توی حوزه دیگه فکر میکردم). مشکلای دیگه هم که به مرور حل شدن، و این وسط ما تمام تلاشمون رو کردیم که دختر گلمون، با همون سن کمش هم، درگیر چالش‌های ما نشه (گرچه خب بالاخره قطعاً شاید اثری گذاشته باشه). ولی تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که تلاش کنیم روی پاهامون وایسیم و از اون زیبایترین موجودی که خدا بهمون هدیه داده با تمام وجود لذت ببریم و سعی کنیم بخاطر خودمون و اون فرشته از اون شرایط خارج بشیم. طول کشید، واقعاً هم خیلی سخت بود هم خیلی طول کشید تا تونستیم شبیه یه دریا قبول کنیم که طوفان هم جزئی از روند زندگیمونه، حالا هرچقدر هم که میخواد سهمگین باشه.

اپیزود هشتم: اوه، آرامش در دل طوفان!
اپیزود هشتم: اوه، آرامش در دل طوفان!


ایپزود نهم: اوه، سختی و امیدواری!

درسته که سخت گذشت ولی گذشت. به مرور متوجه میشی که نه، انگار واقعاً مشکل از خودتم هست. خیلی نوسان رو تجربه میکنی توی چند سال. از اینکه همش فرار کنی که نگی مقصر خودمم، تا اینکه بخوای همش دنبال این بگردی که هر کسی چند درصد نقش داشته توی شرایطی که داشتی. و متوجه میشی قبل از هر چیزی، نیاز داری کمی بیشتر با خودت آشنا بشی. شروع میکنی مطالعه و شرکت توی کلاسهای مختلف. اوایل جذب کلاسای روانشناسی زرد میشی، فکر میکنی دیگه تهشه، تلاش میکنی همیشه بهترین خودت باشی و شاد و پر انرژی نگه داری خودت رو و جملات انگیزشی مثبت و تو میتونی و تسلیم نشو و ... (ولی حین کلاسها هم میدونی که زیاد با منطق جور در نمیاد. البته گرچه هنوزم باهاشون مخالفم ولی اعتقاد دارم برای بعضیا توی بعضی شرایط، چنگ انداختن به همونا هم شاید بتونه کمک‌کننده باشه).
به مرور آموزش میبینی. کلاسهای دیگه، یه عالمه کتاب، از انگیزشی و خودسازی گرفته، تا روانشناسی و جامعه‌شناسی. ترکیبی پُر رو. آخرش هم میرسی به جدیدترین علوم روز دنیا مثل روانشناسی ACT (استیون هیز و راس هریس و ...) و تئوری‌هایی مثل شکوفایی از مارتین سلیگمن و غیره (که قطعاً همیشه از هر چیزی بهترشم ممکنه وجود داشته باشه) و غیره. وقتی با چیزای درست‌حسابی آشنا میشی متوجه میشی که چقدر مطالب به درد نخوری قبلاً یاد گرفته بودی (ولی بنظرم اگه همونارو نمیشنیدم، شاید قدر این مطالب علمی و با پایه و اساس رو به این خوبی درک نمیکردم).

آشنایی با خودت زجر آوره، چه توی جلسات مشاوره و روان‌درمانی چه توی انواع کلاسا و آموزشای مختلف چه خوندن کتاب و مطالبی از این دست. نه همیشه، ولی گاهی واقعاً زجر آوره. اینکه میفهمی هر کسی ممکنه طرحواره‌هایی داشته باشه، اینکه با نقاطی از وجودت که ازشون فرار میکردی (که هر کسی خواسته یا ناخواسته داره) آشنا میشی، اینکه باید بتونی بجای فرار از چیزایی که خودآگاه یا ناخودآگاه قایمشون میکردی، بپذیریشون و اول صورت مسئله رو کامل متوجه بشی تا بتونی با تکیه بر ارزشهات تحت هر شرایط اقدامات متعهدانه و مثبتی رو انجام بدی (و بتونی تشخیص بدی که کِی چه کاری موثر و مفید هست و پایبند باشی بهش).
خیلی طولانی‌تر میشه خیلی چیزارو گفت ولی فکر میکنم (و امیدوارم که) در همین حد هم اصل مطلب رسونده شده باشه. اما انتهای همشون امیدواری و رشد و بهتر شدن هست. اینارو نوشتم نه واسه اینکه بار منفی داشته باشن. واسه اینکه بگم خیلی وقتا اگه سختی‌ای هم وجود داشت، اون لحظه درسته خیلی سخته تحملش، ولی تجربه نشون داده آدم میتونه نه تنها از پسشون بر بیاد، تازه میتونه قوی‌تر از گذشته هم به مسیرش ادامه بده. سخته ولی ممکنه. (اگه دوست داشتین میتونید در مورد PTSD یا Post-traumatic stress disorder و PTG یا Post-traumatic growth مطالعه کنید)

ایپزود نهم: اوه، سختی و امیدواری!
ایپزود نهم: اوه، سختی و امیدواری!


اپیزود دهم: اوه بدو بدو جانمونی!

یه جایی حین این روند (کل اپیزودهای بالا)، توی چند مرحله، به خودت میای میبینی کل زندگیت شده کار کردن و کُد زدن. تویی که از برنامه‌نویسی لذت میبردی، الان هر پروژه‌ای رو فقط میخوای تموم کنی. تویی که از اول عشقت کد زدن بود، تویی که طاقت یه شب بیدار موندن رو نداشتی ولی برای کد زدن چند شب نمیخوابیدی، تویی که حاضر بودی هیچ تفریحی نداشته باشی فقط کد بزنی، از کد زدن خسته و فراری میشی. از برنامه‌نویسی بدت میاد. فکر میکنی مغزت دیگه نمیکشه ولی متوجه نیستی که مشکل از جای دیگه هست. بعد از چند سال فشار شدید برنامه‌نویسی، دنبال تغییر شغل میگردی.
(این یه موضوع کلی هست و الزاماً به برنامه‌نویسی ربطی نداره و شما با هر شغل و جایگاهی ممکنه باهاش مواجه بشید یا شده باشید)
اطرافیان درکت نمیکنن و میگن بابا همه میخوان بیان برنامه‌نویس بشن، بعد توی متخصص میخوای بیخیال بشی؟ ولی تو گوشِت بدهکار نیست. خودت رو از فضای کد زدن و نرم‌افزار و فناوری‌اطلاعات دور میکنی. ولی میدونی که توی دنیاشون، یکی دو ماه دور شدن هم کلی تو رو عقب میندازه چه برسه به چندین ماه و یکی دو سال.

اپیزود دهم: بدو بدو جانمونی، کد بزن!
اپیزود دهم: بدو بدو جانمونی، کد بزن!

ولی لازم بود برای من. این یه نسخه نیست برای همه، ولی من هنوز هم کلی نیاز دارم بخونم و یاد بگیرم و یاد بدم. من توی مسیر پیشرفت، اوایل فکر میکردم فقط لازمه کد بزنم و حرفه‌ای بشم، ولی خیلی وقته فهمیدم که زندگی ابعاد زیادی داره. آدم هرچی میگذره بیشتر احساس میکنه که داره بالغانه‌تر به مسائل نگاه میکنه و یسری اهدافِ کم‌ارزشِ قدیمی رو با مسائل والاتری میتونه جایگزین کنه. خیلی چیزارو توی این مسیر متوجه شدم که حتی توی انتخاب آینده شغلی و برنامه‌ریزی براش هم کلی بهم کمک کرده. قطعاً به چیزی که میخوام یا مُدلِ کاملی از خودم نرسیدم ولی دارم تلاشم رو میکنم و رو به بهبود و تغییراتِ کارا توی زندگی حرکت کنم.


راستی چیشد که این مقاله رو شروع کردم؟ چند وقت پیش شخصی کلیپی توی لینکداین گذاشت که این لینکش هست:

https://www.linkedin.com/posts/sepehrsafari_githubcopilot-github-copilot-activity-6864477066105016321-DFgT

خیلی وقته که توی شرکتای مطرح دنیا برنامه‌نویسی به ابزار تبدیل شده ولی هنوز خیلی از شرکتا (و مخصوصاً برخی از ایرانی‌هایی که باورش سخته) برنامه‌نویسی رو محدودیتی میبینن که سعی میکنن منابعشون رو با اون تنظیم کنن و اونقدر پویایی ندارن که توی لحظه با توجه به نیاز از ابزارِ لازمه استفاده کنن.

درسته که این مقاله‌‎ای که میخونین کمی از مسیر اصلیش منحرف شد، ولی هدفم بیشتر این بود که بگم با این سرعت وحشتناکی که پیشرفت دنیا داره، از طرفی انسان باید بتونه خودش رو بروز نگه داره، از اون طرف باید حواسمون باشه که توی هر فیلدی که داریم کار میکنیم، ممکنه هوش مصنوعی و تکنولوژی بعد یه مدت کامپیوتر رو جایگزینمون بکنه. حتی همین برنامه‌نویسی که توی این کلیپ میبینید نشون میده در سالهای آینده بیشتر به این سمت میریم که انسان به کامپیوتر بگه چی میخواد و اون با توجه کدهای قبلیش و الگوریتم‌های تشخیصش، خروجی رو با سرعت و کیفیتی غیر‌قابل‌مقایسه تحویل بده.
عملاً در آینده‌ای نزدیک برنامه‌نویسی (و خیلی از مشاغل دیگه) تا یه حدیش دیگه تخصصِ خاصی حساب نمیشه و فقط افرادی که واقعاً تخصص بالا توی زمینه‌های بِروزتَر دارن به نفعشونه (چون هوش مصنوعی جای افرادِ متوسط رو به پایین رو از نظر شغلی میگیره، و از اون طرف میشه غول چراغ جادوی متخصص‌ها).

و در نهایت، خلاصه اینکه، کُد بزنید اگه دوست دارید (یا هر کار دیگه‌ای که دارید انجام میدید)، ولی روی خودتون هم زمان بذارید. هر کاری که میکنید، چه کد زدن، چه هر کار دیگه‌ای، توی این زندگیِ سریعِ ماشینی که روندِ بدو بدو فلان کار رو بکن رو به همه تحمیل میکنه، حواسمون باشه که خودمون و اطرافیانمون رو یادمون نره.

روی خودمون کار کنیم، بدونیم که باید بتونیم به خودمون متکی باشیم و خودمون رو آماده کنیم که اگه هر لحظه دنیا و هوش مصنوعی و تکنولوژی و هر چیز دیگه‌‎ای خواست جای ما رو بگیره، حدأقل از قبل با سرمایه‌گذاری‌ای که روی خودمون کردیم، مثل آهو توی گِل نمونیم و بتونیم تمرکز داشته باشیم و ادامه بدیم و بجای مقایسه و مسابقه دائمی با دیگران، مسیر خودمون رو بریم و بتونیم به بقیه هم به اندازه خودمون کمک کنیم توی این دنیایی که زمانی برای فکر کردن نمیذاره، کمی در مورد خودشون و روندی که توش هستن و آیندشون فکر کنن.

آگاهی، نعمتِ بی‌انتهاییه که حتی حرکت سمتش هم سخته چه برسه به نزدیک شدن بهش، ولی ذهن‌آگاهی و زندگیِ همراه با خودآگاهی (طبیعتاً منظورم از نوع علمی و حساب‌شدش هست، نه خرافات و مطالب زرد)، گرچه توی دنیای فعلی کمی سخت شده، ولی بازم امکان پذیره. و قبل از اینکه برداشت خودتون از آگاهی رو داشته باشین بگم منظورم بیشتر شناخت خود و اطرافیان و دنیا به کمک علوم مختلفی مثل روانشناسی و نوروساینس و هر چیزی که ممکنه از زاویه‌های مختلف بتونه هر چقدر کم هم شده به به تغییر و بهتر شدن و اقدامات موثر کمک کنه.

این عکسه باحال بود، احساس کردم به خودآگاهی هم شاید ربطی داشته باشه
این عکسه باحال بود، احساس کردم به خودآگاهی هم شاید ربطی داشته باشه


براتون بهترین‌ها رو آرزومندم،
شاد و سلامت و رو‌به‌بهبود باشید


منتشر شده در ویرگول توسط محمد قدسیان https://virgool.io/@mohammad.ghodsian

https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/go-go-go-yoebpc99dxwk

اوایل آذرِ 1400




اگه علاقه داشتید میتونید این پست‌های من رو هم ببینید:

https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/act-k7rnfmugoui1
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/az-mast-ke-bar-khast-jxzd91xjozmn
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/confessions-of-my-semi-dangerous-mind-evan63ptcfml
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/sabze-sabzam-rishe-daram-peyke-zamin-mukhh72abk9i
https://virgool.io/@mohammad.ghodsian/fact-technology-rostam-sohrab-hqk8tqdfwjv5



خودشناسیروانشناسیسلامت روانیتغییرزندگی
مهندس نرم افزار و کارشناس ارشد مدیریت IT (کسب و کار الکترونیک)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید