محمد کوهستانی
محمد کوهستانی
خواندن ۵ دقیقه·۸ ماه پیش

تغییر، وجه خاکستری زندگی

25 دی‌ماه 1402 رسیده است. باید چمدانت را ببندی و طبق روال همیشه از خانه به دانشگاه برای شروع نیمسال تحصیلی جدید بروی؛ اما این بار کمی فرق دارد. اگر آخرین امتحان را هم قبول شوی، ترم جدید برای تو به معنای آغاز مقطع تحصیلی جدید است. نه خبری از سوال چهارگزینه‌ای هست و نه سوال‌هایی که با "فرض کنید بیمار با سدیم و پتاسیم بالا یا پایین به شما مراجعه کرده..." شروع می‌شوند! حالا قرار است با بیمار واقعی دست‌وپنجه نرم کنی. تو حالا یک کارآموز هستی و همه چیز -مخصوصاً ارتباطات- برایت تازه به نظر می‌رسد.

در انواع حالات نوار قلب، اصطلاحی داریم به نام Asystole که در واقع همان خط صافی است که دستگاه برای فرد مُرده در فیلم‌های سینمایی نشان می‌دهد. این نوار حرف حسابش این است که فعالیت قلب کاملاً متوقف شده و تغییری در امواج الکتریکی آن مشاهده نمی‌شود. تغییرات قلب به ما می‌گوید که هنوز می‌تپد و زنده است؛ اما اگر فکر می‌کنید که با این مثال قصد تحسین تغییرات و بالا و پایین زندگی را داشتم، سخت در اشتباهید! حقیقتاً خودم هم نظر قاطعی در مورد این احوالات ندارم فقط می‌خواهم درباره‌اش بنویسم؛ باشد که مرهم شود!

تغییر همیشه آنقدرها هم موتور محرکی برای توجیه بدبختی‌هایتان نیست؛ خیلی وقت‌ها شما چاره‌ای جز تغییر ندارید. اگر جنگ شما را مجبور به ترک خانه کند، شما نمی‌گویید که این تغییر، زندگی من را متحول کرد و بعد از این کوچ اجباری، صد پله به بالا پرتاب شدم و پیشرفت کردم. از طرفی تغییرکردن چه به صورت توفیق اجباری و چه به صورت خودخواسته می‌تواند علاج دردها باشد. به فلسفه خانه‌تکانی دقت کنید؛ فارغ از جنبه کسل‌کننده دستمال‌کشیدن و خاک‌خوردن، نتیجه نهایی کار احتمالاً فضای خانه را یکسال‌ بیشتر قابل تحمل می‌کند. یا حتی آشنایی تصادفی با آدم‌های جدیدی که بر افکار و دیدگاهتان نسبت به محیط تاثیر مهمی داشتند و اتفاقا اکثر اوقات این مهم‌بودن، لزوماً به معنای رنگی‌نشان‌دادن اتفاقات نیست. بنابرین احساس من نسبت به تغییر مانند آن آفتاب‌پرستی است که رنگ عوض می‌کند. گاهی آن‌قدر دلچسب که دلیل ادامه دادن می‌شود و گاهی آنقدر دردناک که هیچ چیزی جز همان متغیر لعنتی نمی‌تواند درمانش کند.

کمی از خودم بگویم؛ یکم بهمن است و روز اول حضور در بیمارستان با کج‌ نگاه‌کردن ترم بالایی‌‌ها شروع می‌شود، سنگینی نگاهشان بر سنگینی قدم‌هایم سوار می‌شود و هر یک قدم در بیمارستان بهلول به اندازه صد قدم در خارج بیمارستان طول به درازا می‌کشد؛ گویی داخل بیمارستان، فرسخ‌ها از زمین دور است و تو متیو مک‌کانهی هستی و نقش کوپر را در فیلم اینتراستلار بازی می‌کنی. از همان ابتدا اینکه اثر انگشت چه کسی زودتر در دستگاه حضوروغیاب بیمارستان فعال شود، بحث‌ها شکل می‌گیرند: "استاد برای ما روز اول هم کلاس گذاشته و باید بریم." صداهایی دیگر شنیده می‌شوند:" ما هم کلاس داریم؛ مگه استاد شما بر بقیه اساتید آموزشی حق ولایت و پیغمبری داره؟" "ما کلاس نداریم ولی از همه شما زودتر اومدیم و هرکسی از راه می‌رسه و می‌گه ما کلاس داریم، اثر انگشتش رو ثبت می‌که و می‌ره؛ ما هم آدمیم!" نهایتاً هم هیچ اثر انگشتی جز تعدادی محدود ثبت نشد. بگذریم؛ برخلاف باقی هم‌دوره‌هایم، من خوشحال نیستم چون بوی جدایی به مشامم می‌رسد و این افکار من برای نزدیکانم خوشایند نبود؛ به گمانشان من بدبین شده‌بودم. یک هفته گذشت و من به صورتی کاملاً محسوس جدایی دوستانم را احساس کردم و منظور از این جدایی صرفاً غیبت فیزیکی‌شان نیست؛ انگاری افکارمان جدا شده، نگرش‌هایمان فرق کرده و حلقه ارتباطات شخصی هرکدام تنگ‌تر شده است. همچنان گمان بر بدبینی من می‌رود و گفته می‌شود که "ذوق روزهای اوله! یکم دیگه عادت می‌کنیم و همه چیز مثل قبل می‌شه"؛ نشد! حال حتی به اینکه زمانی آن‌ها را می‌شناختم شک دارم. انگاری فقط با یک زبان مشترک حرف می‌زنیم و به هیچ وجه یکدیگر را نمی‌فهمیم؛ نه من آن‌ها را و نه آن‌ها من را.

فارغ از زندگی اجتماعی، شروع کارآموزی با تغییراتی در ابعاد شخصی‌تر زندگی من همراه شد. مکان تحصیل و حتی نوع تحصیل، دایره ارتباطات و مهم‌تر از همه زندگی روزمره دستخوش تغییراتی شدند. بیشتر از هر فاکتور دیگری، امور روزمره‌ام تحت تاثیر قرار گرفت و با تقریب خوبی هفته‌های اول شروع کارآموزی روز و شب خود را نمی‌شناختم، بدخواب شدم و تفریحاتم کیفیت و نوعشان فرق کرد امّا کمی بعد سازگاری بالایی را با این سبک زندگی تجربه کردم. اینگونه که اگر روزی بدون دغدغه‌ بخوابم مثل این است که بدون عینک به خیابان بروم؛ انگاری چیزی‌ کم شده است. نکته همین جاست؛ تغییر به تنهایی یک وجه مشخص ندارد؛ گاهی مثبت است و گاهی حال‌خراب‌کُن، گاهی جبر است و گاهی اختیار، گاهی به آن زود عادت می‌کنی و گاهی هیچ وقت نمی‌توانی سازگار شوی و نهایتاً، گاهی برگشت‌پذیر است و گاهی برگشت‌ناپذیر.

می‌گویند آب اگر ساکن باشد می‌گندد. بنابرین شما هم اگر با تغییرات زندگی و چالش‌هایش چشم‌توچشم نشوید، منقضی می‌شوید؛ کار به درست یا غلط بودن این مثال ندارم اما اگر زندگی رو به روال نباشد و رودخانه زندگی در جهت خواسته‌های شما نخروشد، ترجیح می‌دهید در آب ثابت و گندیده شنا کنید یا در آب زلال امّا خلاف جهت جریان آب تقلا کنید؟ هر کسی در هر جایگاهی می‌تواند به این سوال پاسخی متفاوت بدهد که صحت پاسخش با توجه به احوالات او تعیین می‌شود.

پیچیدن یک نسخه‌ کلی درباره ستایش یا نکوهش تغییرات زندگی امکان‌پذیر نیست و به شخصه فهمیدم که هنگام تغییرات سخت زندگی گاهی نه‌تنها از زخم‌هایمان نور نمی‌تابد، بلکه جر می‌خورد و بخیه لازم می‌شوی تا مبادا بافت‌های بیشتری در داخل بدن هوس آفتاب‌گرفتن بکنند و از طرفی به‌قول بزرگترها و زاویه دید آن خانم خوش‌بین کذایی در تبلیغات صداوسیما، بد نیست بدنت گاه‌گداری به خودش خراشی ببیند تا قدر سلامتی‌ات را بیشتر بدانی.

زندگیتغییرپزشکینانوشتهجستار
جایی برای عدم عود‌کردن آتازاگورافوبیا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید