صور کنید به مدت سیسال توانایی حرکت خودخواسته از شما سلب شود، پوشک شوید، شخصی دیگر به شما غذا دهد روز و شب خود را در یک مکان واحد سپری کنید؛ خلاصه بگویم زندگی نکنید و صرفاً نفس بکشید. حالا به یکباره و یک شبه، ورق برمیگردد و نه تنها میتوانید با دستانتان قاشق را نگه دارید، بلکه میتوانید با آدم بزرگها سر یک میز بنشینید و غذا میل کنید و ارتباط برقرار کنید. بعد از گذشت این همه سال و به وجود آمدن این تغییرات، انجام دادن چه کار یا کارهایی میتواند شما را راضی کند؟
فیلم Awakenings (1990) در ارتباط با جمعی از بیماران بستری در یک بیمارستان روانپزشکی بوده که مبتلا به Encephalitis lethargica میباشند. این اختلال به بیماری خوابآلودگی نیز مشهور است و گویی افراد به اغما رفتهاند و با تظاهر کاتاتونیا، چندین سال را با حالتی ثابت و بدون تغییر میگذرانند. دکتر مالکوم سایر فرضیهای را در سر پرورانده که نشان میدهد احتمالاً این اختلال با داروی درمان پارکینسون که L-DOPA باشد، بهبود مییابد. بیماران درمان شدند البته که این درمان عمر کوتاهی داشت و بیماران پس از یک بیداری موقت، دوباره به آغوش خواب بازگشتند تا اینکه زمان خواب ابدیشان فرا رسد.
بیایید نگاهی به بیمارستان برانکس که داستان فیلم در آن پیش میرود بیاندازیم. دکتر تازهوارد (دکتر مالکوم سایر) با علم تئوریکال ولی تجربه کم بالینی، با ادعا و تلاش برای درمان این بیماری به بیمارستان آمده ولی مدام مورد تمسخر همکاران خود قرار میگیرد. سایر انسانیست با روابط اجتماعی ضعیف که گویی زندگی خود را با درس و مشق سپری کرده و خیلی تمایلی به ارتباط با انسانها ندارد اما فضای بیمارستان به قدری بسته و تاریک است که حتی برای چنین انسان منزویای کارکردن گاهی مشکل میشود. پرسنل و سیاستگذاران مجموعه احتمالا از درماننشدن بیماری بیشتر خوشحال باشند چرا که هر روز بیماران را به مثابه مجسمهای ثابت میبینند که باید آنها را با غذادادن زنده نگه دارند. در اینجا خیلی برای درمان تلاشی انجام نمیشود و انگاری ثابت بودن بیماران باعث شده تا کارکنان به بیماران بعنوان یک چکلیست روزانه نگاه کنند. اینجا صرفا جسم را زنده نگه میدارند و با فرمولاسیون واحدی با بیماران مواجه میشوند.
حالا دکتر سایر توانسته این بیماری را درمان کند. طوری که انگار او پدر ژپتو است و پینوکیوهای داستان به واسطه او دارای شعور و فهم شدهاند. بر سر میز غذا با دیگران حرف میزنند و آن صورت ماسکه خود را تبدیل به چهرهای کردهاند که متناسب با موقعیت به خودش حالت میدهد. در اینجای داستان، لئونارد شخصیتیست که ویژهتر به او پرداخته میشود. او کمی کنجکاوتر به دنبال زندگی میگردد و میخواهد بفهمد زندگی بجز نفس کشیدن، دیگر چه چیزهایی را درون خودش دارد؟
لئونارد پس از بیداری، یکی از والاترین ارزشهای زندگی را تجربه میکند و آن چیزی بجز عشق نیست. چیزیست که خالق شخصیت او که دکتر سایر باشد هم تجربه نکرده است. بنظر تجربه خوبی برای کسی که دنبال زندگی و معنایش افتاده در گام اول باشد. او حالا تشنه درک تجارب ساده زندگی مثل قدمزدن، خندیدن، آببازی و... است و حالا که در برقراری ارتباط با دیگران موفق بوده، بنظرش باید ادامه زندگی را در بیرون میلههای بیمارستان تجربه کند.
پس از یک جلسه دراماتیک در حضور پرسنل، انگیزه لئونارد را برای خروج از بیمارستان میپرسند و او پاسخ میدهد: "قدمزدن، هواخوری و حرفزدن با انسانها." او به عنوان کسی که زندگیاش در کودکی استُپ شده و در میانسالی از خواب بیدارش کردهاند و تجربه کوتاه و کمی از زندگی نصیبش شده، اولین تعریفی که از زندگی دارد چنین چیزی است. او برای همین سه امر ابتدایی چنان جدی بود که بارها با مسئولین بیمارستان درگیر شد و نهایتا با بازگشت علائم او، دیگران متوجه شدند که درمان موقتی بوده و او دیگر هیچ وقت نتوانست تجربه زیستن چندروزه خود را ادامه دهد.
دکتر سایر در طول این پروسه، چیزهای زیادی یاد گرفت که استثنائاً به امور پزشکی مربوط نمیشدند. او فهمید که زندگی چندین ساله او چندان با زندگی مجسمهای لئونارد بیتفاوت نبوده است. فهمید یک هواخوری و قدمزدن ساده چقدر میتوان محرک زندگی باشد. شاید او هر روز از کنار دریاچه رد میشد ولی با خندیدن لئونارد وقتی در آب دریاچه بالا و پایین میپرید فهمید که چقدر زندگی نکرده و صرفاً نفس کشیده است. او دید زندگی یعنی بیمارش پس از سیسال بعد از اینکه با چهره خود روبرو میشود، اولین واکنشی که نشان میدهد درخواست رنگکردن موهای سفیدش است. گمان میکنم سایر حتی به این فکر نکرده بود که موهایی هم در آن بالا برای خودشان وجود دارند!
این فیلم وقتی دین خود را ادا میکند که امثال دکتر سایر را از خواب بیدار کند. آن وقت است که میفهمیم زندگی در سادهترین امور جریان دارد نه آن سراب امیال عجیب و غریبی که روزمان را شب میکنند و ما را سرگردان در درک معنای زندگی میگذارند. آن وقت است که میبینی زندگی یعنی با تمام انزوایت، نیاز داری تا با همکارت قدم بزنی و او را به صرف فنجانی قهوه دعوت کنی.