امین
امین
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

آزاد، اما در زنجیرِ خیال

در قفسی محصور، خرگوشی کوچک زندگی می‌کرد. دیوارهای قفس، با تصاویری به‌غایت زیبا از طبیعت ناب آراسته شده بودند: رودخانه‌های زلال، سبزه‌زارهایی خرم و آسمان‌هایی بی‌کران. هر تصویر، وعده‌ای از جهانی آزاد و بکر می‌داد؛ جهانی که خرگوش با هر قدم به سوی آن، با دیواری سرد و سخت مواجه می‌شد. هر بار که به سوی این تصاویر خیره‌کننده می‌دوید، امیدهایش در برخورد با دیوارهای بی‌رحم نقش بر آب می‌شدند و او در میان زخم‌هایش تنها‌تر می‌گشت.

خرگوش خسته از این بازی فریبنده، برای نخستین‌بار دست از تقلا کشید. آرام نشست و به دیوارها نگریست؛ دیوارهایی که اکنون برایش بازتابی از آرزوهای ناتمام بودند. در سکوتی سنگین، صدایی از اعماق درونش به گوش رسید: «رهایی نه در دل تصاویر بیرونی، که در درون تو نهفته است.» گویی معنای آن سخن شوپنهاور را دریافت که می‌گفت: «دنیا اراده‌ای کور است؛ آرامش تنها در پذیرش این حقیقت نهفته است.»

خرگوش، زخمی اما آگاه، چشم‌هایش را بست و به صدای دلش گوش سپرد. همان‌جا بود که نور حقیقت تابیدن گرفت—حقیقتی که از درون می‌روید، نه از تصویری بر دیوار. همچون آنچه مولانا گفته بود:

«آب کم جوی، تشنگی آور به دست

تا بجوشد آب از بالا و پست.»

خرگوش دانست که آزادی، نه در شکستن دیوارها، بلکه در شناخت خویش و پذیرفتن آنچه هست، معنا می‌گیرد.

خودشناسیمولانازندگیخودآگاهی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید