انسان، این موجود در جستجوی معنا، میان امید و ناامیدی سرگردان است؛ همانند قایقی که بر موجهای متلاطم زندگی شناور است. گاه روزهایی هست که پر از باور و دلگرمیای و گاهی روزهایی که تمام دلگرمیات فرو میریزد. اما آیا آنچه میبینی و حس میکنی، چیزی جز تصویری است که ذهن بر دل مینشاند؟ همان ذهنی که به گفته شکسپیر: «هیچچیز واقعیت مطلق نیست، بلکه تعبیری است که عقل بر آن نقش میبندد.»
چطور ممکن است در مواجهه با شرایط یکسان، ذهن ما دو برداشت کاملاً متضاد داشته باشد؟ آیا عقل، فرماندهای مستقل است، یا بازیچهای در دست احساسات، که هر روز بر وفق مراد دل میچرخد؟ وقتی حال دلت خوب است، جهان را زیبا میبینی؛ حتی سختترین لحظهها، در نگاهت باغ میشوند و سنگلاخها به گلستان بدل. اما وقتی در دل غم داری، همان عقل که دیروز راهنمایت بود، امروز تنها تاریکیها را میکاود.
زندگی چیزی نیست جز بازی میان این دو حس؛ نوری که در تاریکی میدرخشد و سایهای که در روشنی رشد میکند. شاید آنچه مهم است، نه ایستادن در این دو قطب، بلکه پذیرش نوسانی باشد که معنای زندگی را به خود شکل میدهد.