از انتهای خیابانی میگذشتم که روزی با رؤیاهایم هممسیر بود؛ خیابانی که هر گامش با وعدههایی بیپروا و آرزوهایی خام سپری شده بود. اما اکنون، آنچه پیشرویم گسترده بود، نه فقط بازتاب تعهدات ناتمام، بلکه آئینهای بود که حقیقتی عمیقتر را منعکس میکرد: آیا اهدافم، نه از میل حقیقی، بلکه از نگاه دیگری شکل گرفته بودند؟
در هر سنگفرش این خیابان، پژواکی از پرسشهای وجودی نهفته بود؛ پرسشی که انسان را وادار میکرد با صداقت در برابر خود بایستد: "من کیستم؟" و "چه سهمی از آرزوهایم را به حقیقت بدل کردهام؟" به تعبیر ژاک لاکان، "آرزو، نه نقطهای روشن، بلکه سایهای است که در دل نقص و خلاء انسان جریان دارد." این خلاء، همان حسرتی است که ما را به بازنگری در مسیر پیمودهشده دعوت میکند و شادی یا رنج را به عنوان ابزار خودارزیابی آشکار میسازد.
زندگی، چون این خیابان، همواره ما را میان امیدها و ناامیدیها به پیش میراند. اکنون، با گذر از این خیابان، دریافتهام که تحقق هدف، نه تنها نیازمند تلاش، بلکه نیازمند واقعنگری و شناخت محدودیتهاست. هر گامی که در مسیر زندگی برمیدارم، باید حسابشده باشد تا در پایان، بازگشت از راه با احساسی شیرین از رضایتمندی همراه شود؛ طعمی که از دل تعهدات تحققیافته و آرزوهایی که به بار نشستهاند برمیخیزد.