از انتهای خیابان بر میگشتم هیچ چیز مثل لحظه رفتم نبود خیلی چیز ها تغییر کرده بودند خیلی هاش به مزاق من خوش نمی آمد مثلا دوست داشتم این دو نفر رو وقتی بر میگردم نبینم اما راست راست ایستاده بودن و تو چشمام زل زده بودند حتی سرم هم که پایین می انداختم باز سنگینی نگاهشون جوری بود که گذشتن ازشون برام سخت گران می شد درست مثل یه آرزو، مثل یه قول که قبلا به خودم میدادم و خودم رو متعهد به انجام دادنش تو آینده میکردم بدون اینکه میزان تحقق شون رو با توجه به شرایطم امکان سنجی کرده باشم بعد شروع کردم به تلاش برای رسیدن به اون اما یهو دیدم جای دیگه ای هستم و کلی زمان گذشته نصفی از عمرم رفته و تو میان سالی هستم، بله! اون خیابان جوانی، را تو مسیر رفت ش با کلی وعده و وعید به خودم سپری کرده بودم اما حالا که داشتم از همون خیابون بر میگشتم جلوم چشم اندازی از تعهد های عمل نشده میدیدم و لحظه ها رو برم تلخ کرده بود تلخی از جنس بی کفایتی، نا لایقی با خودم فکر میکردم چرا همچنین هدف هایی رو تعیین کرده بودم که حالا بخام ناخواسته این همه ناکامی را برداشت کنم، خب اگر یاد گرفته بودم و میدونستم چی کشت کنم اینجور نمیشد که، اما بلد نبودم که هزینه یادگیری ش هم زمان هست زمان میدی بجاش یاد میگیری اما چون ناشی بودم گران باهام حساب شد و زمان زیادی رو از دست دادم و حالا یاد گرفتم اول بی حساب کتاب برا خودم هدف تعیین نکنم و واقع نگر باشم و سعی کنم زمان کمتری رو از دست بدم و یاد بگیرم. اینجوری وقتی داری برمیگری و می بینی به همه اهدافت رسیدی و از خودت حسابی راضی هستی و پر از احساس کارآمدی هستی، چقدر عالیه این حس که از پس ش بر اومدی