محمد نوروزی
محمد نوروزی
خواندن ۹ دقیقه·۷ ماه پیش

من،بوشهر و احسانو۲


پادکستهای احسانو به  تحصیل در یک دانشکده تاپ در یک دانشگاه خیلی تاپتر می مانند.  بیشتر از کتابها وسیعت می کنند و البته تنهایت هم...
   قرارم این بود که بعد از بازنشستگی رهاتر باشم و حاضریراق، تصوراتم قبل از آن، سفرهای پی درپی با آدم یا آدمهایی بود که دوستشان داشتم... اما تنهاتر از قبل شده ام. روزها را  در خانه و در انتظار کشیده شدن چادر سیاه شب  چشم انتظار می گذرانم که با دوستان کلبه دور هم جمع شویم. شاید خنده داشته باشد اما من از تعطیل شدن برنامه کتاب باز خوشحال شدم چون دلم نمیخواست هیچ بهانه ای برای جذب شدنم به عنوان مخاطب  تلویزیون ملی وجود داشته باشد. وقتم کامل پر است یا درگیر آموزش و کار مورد علاقه ام(ارز دیجیتال) هستم یا شنیدن چیزی از گوشی ام تا شب که تکلیف روتین این سالهای متاخر است...
   در اثنای جنبش مردمی ایران احسانو دو پادکست دیگر منتشر کرد سناریو و بعد گراز.
در سناریو من دلم برای رمزی عبدالقادر کباب می شود اما شخصیت مورد علاقه ام پدر آن پسر است همان که چیزی حمایل گردنش هست و زیر باران لای بوقهای ممتد موتورش را با سرعت از بین ماشینها عبور می دهد و این جمله احسانو که وقتی راننده ها یابو صداش می کنند  میگه «... اما او یابو نیست، اسب است... اسب تورین..» به نظرم نقطه اوج روایت است و مخاطب گمان می کنم بعد از ادای این عبارت با چشمانی خیس به خلسه می رود...
   و اما گراز ... گراز ... و ما ادریک الگراز... کُنار حیاط خانه عبدعلی و حالات رام نشدنی پسرش اکبر که تنها برای آنکه در برابر ظلم سر خم نکرد جانش را داد ... کجا؟ بین نخلهای دالکی که زیگزاگ می دوید... مثل روزهایی که برای جفره هافبک راست بود می دوید... من بی آنکه بدانم چرا #دالکی برایم یک معبد شده است جزء مقدساتم هست.
به نظرم برای  هر انسان دارای احساس و متمایل به آزادگی شنیدن صفر تا صد #پادکست های احسانو یک واجب عینی باشد. از هر دانشگاه و کتاب و فیلمی موثرتر است مطمئن باشید حتی اگر نخواهید آدم دیگری می شوید.
   ... وقتی آن دوست یا شاید نادوست در قهوه خانه گفته بود که احسانو تهرانه کم میاد بوشهر با خود گفتم من که امسال تابستان قرار است یک تایم نسبتا طولانی را تهران باشم پس می روم حتما می بینمش. دیدنش برای دیدن نبود من اهل دیدن برای دیدن نبودم خیلی از آدمهایی که در تلویزیون  و روی جلد مجلات و... هستن را از نزدیک دیده بودم و هیچ چیزی نتوانستند درونم رگ به رگ کنند. اما احسانو را باید می دیدم و حرف می زدم باهاش ... سوال داشتم ازش.

آخرهای بهمن بود که دخترم زنگ زد گفت من و دوستم دوم تا هشت اسفند می خواهیم برویم بوشهر برای #فستیوال_کوچه گفتم عالیه با هم می رویم. می دانستم کوچه را احسانو و دوستانش رقم زدند و حتما می آید نهایتا دوست شیوا برنامه کشیکش جور نشد که بیاید و من هم در حین سفری کاری بودم که زد به سرم از همینجا بروم بوشهر. با مسرور داشتم چت می کردم و گفتم ممکنه بیام. و رفتم. خیلی زمان اعصاب خردکنی بود در طول شبانه روز بالای ده تماس طولانی داشتم. فضای انتخابات در پیش بود و ما که خیلی قبلتر رسما اعلام کردیم نیستیم با گرایشهای متنوع و متکثری طرف بودیم که هرکس سعی می کرد با استدلالهایش ما را به سمت خود بکشاند... آن روزها بود که واقعا فهمیدم اصلاح طلبی یک طیف است که از #گوگوش_تا_سروش را در برمی گیرد😂😂 تماسها آنقدر آزارم دادند که در حین برگشت وسط جاده گناوه زدم کنار و آن پست مربوط به انتخابات را نوشتم. تا دیگر کسی از ما توقعی نداشته باشد.
  فستیوال کوچه خیلی زود بلیط هایش تمام می شود. شب دوم  در حین یکی از همان تماسهای ممتد مسرور چند بار پشت خطم می آید اما مخاطبم در مکالمه هم آدم مهمی است و رویش را ندارم قطع کنم. مسرور پیام می دهد که جشنواره امشب در فضای باز #هلیله برگزار میشه ما آمدیم احسانو هم همینجاست بیا. من پیام را میخوانم و بدون قطع کردن مکالمه لباس می پوشم و راه می افتم. به مسرور پیام می دهم که میام. محل اقامت من تا هلیله حدود سی کیلومتر راه است من هنوز در حال مکالمه ام و مسرور هی مدام زنگ می زند. نزدیکیهای هلیله تماسم تمام می شود. با نقشه مسیر را چک می کنم خوشبختانه درست آمده ام و نزدیکم. زنگ میزنم و مسرور مسیر را برایم تشریح میکند. می رسم پیشش گفت گروه را نگاه کردی؟ گفتم نه، چطور. گفت یه چیزی نوشتم  درباره ت. رفتم نگاه کردم دیدم نوشته «بچه ها به خدا قسم فلانی(من) آدم نیست»😂😂😂 براش توضیح دادم که مخاطب کی بود و زشت بود قطع کنم. رفتیم سمت جمعیت ... یک گروه محلی که بعدها فهمیدم از جزیره خارک آمده اند در حال اجرایند. مسرور گفت احسانو همینجا داشت می چرخید تارا باهاش عکس گرفت. رسیدیم. تارا خانم را که نوشتم بیرون دیده بودمش آنجا بود. سلام کردیم و نگاه به آنچه در حال اجرا بود.

از مسرور پرسیدم په کو احسانو؟ گفت همین دوروراست پیداش میکنم برات. من مشغول تماشای موسیقی گروه خارک هستم چیزی ازش نمی فهمم. بعد از مدتی یکی شان که فکر می کنم رهبر گروه باشد چند جمله به فارسی می گوید: پرده نمایشی موزیکال از یک مراسم سنتی است. حزن انگیز است من اما چشمهام لابلای جمعیت دنبال یکی میگردد
    من مشغول تماشای موسیقی گروه خارک هستم چیزی ازش نمی فهمم. بعد از مدتی یکی شان که فکر می کنم رهبر گروه باشد چند جمله به فارسی می گوید: پرده نمایشی موزیکال از یک مراسم سنتی است. حزن انگیز است من اما چشمهام لابلای جمعیت دنبال یکی میگردد. مسرور که رفته دور جمعیت را چرخ زده برگشت پیشم گفت پیداش کردم. بیا نشونت بدم. رفتیم از ما دور بود از لای جمعیت هم نمیشد رد شد میشد هم نمی توانستیم از سن محل اجرا عبور کنیم. رفتیم از دو سه کوچه پسکوچه تنگ و تاریک رد شدیم تا به آن وری که احسانو نشسته بود نزدیک شویم.
     حالا نزدیکش بودم به یکی که سر پا ایستاده بود و نزدیکش گفتم میشه لطفا به آقای عبدی پور بگین یکی کارش داره؟ دیدم او هم نمی شناختش گفت کدومه؟ نشانش دادم زد سر شونش ... و به من اشاره کرد... یعنی اون کارت داره. بلند شد خم شد سمتم و گفت بذار اجرا تمام بشه چشم. من رفتم تو کوچه پشت جمعیت نشستم. قبلش برای دوستانم در گروه واتساپ یک کلیپ کوتاه فرستادم و نوشتم بچه ها قراره احسانو را باش حرف بزنم. همه شان احسانو را می شناختند و پادکسهایش را شنیده بودند. محسن یک صوت فرستاد که بهش بگو ما فاصله خانه تا کلبه باغ را با صدای تو طی می کنیم احسانو! نشستم چند لحظه سوالاتم را تو ذهنم مرتب کردم. آن بخش موسیقی تمام شد و من فکر کردم منظورش  اتمام همین بخش بود دیدم رفتند سراغ بخش دیگری از موسیقی.
     حوصله ام سر رفت از نوای در حال اجرا چیزی متوجه نمی شدم اما میشدم هم خوشم نمی آمد ازش.
  پاشدم دوسه نفر را کنار زدم و کنارش روی زمین نشستم. سلام کردم.. سلام کرد و عذرخواهی ... دیدم به دخترها خیلی آرام و مودبانه و درنهایت احترام میگه روسریتو سرت کن عزیزم ... با خنده گفتم. شما هم #گشت_ارشاد دارین؟ با لبخند گفت از من تعهد گرفتند و هر اتفاقی اینجا بیفتد من باید پاسخگو باشم.  باید با یکی از اعضای گروهش تماس بگیرد و چیزی بگوید... تمام که شد گفتم ببخشید میدانم خیلی سرتون شلوغه اما من از راه دور اومدم و چند سوال دارم.گفت شروع کنیم. اول از همه آن وویس محسن را در گروه براش پخش میکنم که بشنود. وقتی شنید گوشی را از دستم گرفت و خودش یک وویس در پاسخ فرستاد و تشکر کرد. یک کلیپ کوتاه از جلساتمان در کلبه باغ نشانش می دهم و توضیح می دهم که ما بیش از پنج سال است هر شب اینجا دور همیم و توضیحات کوتاهی می دهم. با تعجب میگه پنج سال؟ هر شب؟ گفتم آره مگر  انکه اتفاقی برای یکی از بچه ها بیفته برخی اوقات که دوستی سوگوار است یک شب به احترامش نمی رویم و از شب بعد همان دوست بعد از رفتن مهمانانش به جمع اضافه می شود‌. گفت خووووووش به حال خودتون. شما دارین درست زندگی می کنین. بهش گفتم که خیلی سوژه در همین فضای کوچک جریان دارد برای نوشتن. گفت به خدا آرزومه که بتونم باشم اما ذهنم درگیر است خیلی و فعلا شرایطش برام مهیا نیست. گفتم باشه من چند سوال دارم . دو سه سوال می پرسم. از جیجو و ... پاسخ می دهد و می گوید جیجو واقعی است و تازه ناراحت است که چرا اسم مستعار برایش گذاشتم؟ یکی دوسوال شخصی که لابلای مصاحبه هاش برام پیش امد را هم پرسیدم در گوشی جوابم داد.  گفتم من دوبار تا حالا آمدم برای دیدن نجاتو... کجاست؟ گفت نجاتو خیالیه واقعی نیست. بغض می کنم و نمی توانم حرف بزنم. مسرور که پشت سر من آمده و من حواسم نبود بهش میگه این آدم دوبار  هر بار هشتصد کیلومتر رفت وبرگشت آمده برای دیدن نجاتو. پرسید برای چی؟ آرام گفتم آمدم دانگم را از درد بردارم. خم شد تو چهره م نگاه کرد گونه ام را گرفت و گفت قربونت برم😭😭  دلم میخواست بپرسم خانه عبدعلی کدوم سمت جفره هست؟ اما جرات نکردم. اگر میگفت آن قصه و اکو و گراز و دالکی هم خیالی است چه می کردم؟؟ از ترس نپرسیدم چند جمله دیگر حرف زدیم حالم بد بود. اما خیلی صمیمی و ساده و بی پیرایه بود دست کم برای این بخش ماجرا خوشحال بودم که چشمه تراوش آنهمه احساس نمی تواند آنی باشد که در آن قهوه خانه گفتند. مسرور می گوید میشه یه عکس بگیرم ازتون؟
خیلی صمیمانه دست میندازد دورگردنم و به دوربین مسرور زل میزند. من بلند می شوم و آنقدر حالم بد است که یادم می رود خداحافظی کنم. از لای جمعیت در حال ردشدنم که یکی دست می زنه رو شونم و میگه آغا!!! برمی گردم سمتش می بینم احسانو است و دست راستش را سمتم می کشد و میگه خوشحال شدم از دیدنتون. بی آنکه عذرخواهی کنم یا توضیح دهم که چرا یادم رفت خداحافظی کنم بهش دست می دهم و لبخند می زنم. مستقیم می روم سراغ پارکینگ.گنگ و مبهوتم   از یک طرف ته دلم خوشحال بودم که چنان کاراکتر تنها و محزونی واقعی نیست از طرف دیگر دلم میخواست نجاتو واقعی می بود. دلم میخواست می توانستم برای پنج دقیقه هم که شده از تنهایی اش بکاهم...
مسرور با من می آید و ماشین را به دخترش تارا می سپارد. جلوی کمپ مروارید پیاده می شود و اصرار می کند برویم پیش خودمان بخواب تشکر می کنم و در میان تاریکی گم می شوم...
                           .                      پایان

ارز دیجیتالمحل اقامت
برای در امان ماندن از آدم ها به حیوانات پناه ببریم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید