سخت بود برام درک این که شاید یه روزی بتونم بفهمم زندگی چیه و قراره چکاری انجام بشه توش !
توی کتاب هویت اجتماعی مون ( سال دوازدهم ) میگفت هرچیزی که بر مبنای حقیقت نباشه باطله و باید ازش دوری کرد !
خوب من نشستم با خودم فکر کردم که آقا اگه این طور باشه همه چیز اگه قرار باشه بر مبنای حقیقت پیش بره که ما به فنا میریم . بزار یه مثال بزنم خوب تفهیم شه ( از روش داداشمون مولانا هم میرم که دیگ توش شکی پیش نیاد xD ) :
ببینین مثلا من واقعیم شخصیتی دارم که اگه از چیزی خوشم بیاد دوست دارم فقط فقط مال خودم باشه و اگه عاشق دختری بشم ؛ اگه اون به کسی یه ذره حتی مهربونی کنه دنیام تیره و تار میشه ( دیگه واقعیته درست یا نادرستش و هنوز نتونستم کاری کنم ) . حالا فرض کنیم یه نفری میاد عاشق یه دختری میشه که حالا ما میگیم به شغلش طرف فاحشه و این حرفاس ولی اگه بخوایم وارد بحثش بشیم که کلی صحبته و نمیخوام بگم اینجا . خوب داشتم میگفتم طرف اگه حتی دختره از شغلش هم دست بکشه کل زندگیش یه نیزه هر روز وارد قلبش میشه که آخر هر شادی و دلخوشی همونا رو براش زهرمار میکنه که میگه : ولی فلانی قبلا فلان کاره بوده . این توی همه مسائل زندگی صدق میکنه حالا من از مثال عاطفیش گفتم چون هنوز تجربه چندانی تو چیزای این دنیا ندارم .
اینکه میگن حقیقت تلخه ؛ حقیقت محضه . اصا از تو خود جملش که کلمه تلخ اومده معلومه چیزای واقعی خیلی خیلی قراره مارو اذیت کنن و به چالش بکشن . گفتم تجربه ندارم این درست ولی اینقد خودمو تو شرایط مختلف با حریف های تمرینی خودم قرار دادم که قشنگ میدونم تو چه شرایطی قراره چکار کنم . ( البته بعضی وقتا تو مبارزاتم از حریف های تمرینی شکست هم خوردم که صداشو در نمیارم ضایس xD )
قهوه ، شکلات تلخ ، چای پررنگ و... اینا رو میخورم تا حتی یک لحظه یادم نره ما تو دنیایی زندگی میکنیم که شاید فقط 10 درصد مواقع با حقیقت سر و کار داریم ! حالا شما فرض کن اگه دنیای بعد این دنیا هم باشه و اونجا صد درصد حقیقت باشه دیگه دهنمون صافه دیگ . دارم هر روز تو تنهاییم برای یه زندگی جدید آماده میشم با حقیقت ها خودمو رو به رو میکنم ؛ دیگه نمیترسم میرم تو عمق همه چیز تا ببینم چطوری کار میکنه .
ولی این راه خیلی سخته . خیلی تلخه ، خیلی غم انگیزه و... . اما این تصمیمیه که من گرفتم .
البته من آدمی نیستم که به خودم سخت بگیرمااا . از اون طرف شیرینی و قند و شکر و اینام میندازم کنار قهوه که نشون بدم من تو دنیام حقیقت ها تلخ نیستن باهاشون زندگی میکنم و به چالش میکشمشون تا ببینم کدوممون برنده میشیم ( معلومه که من . چون حقیقت فکر میکنه من از تلخیش میترسم ولی اون که نمیدونه من با تلخیش حال میکنم که پس بهش نگید شمام xD ) .
زندگی خیلی تلخه چون چیزای خوب همیشه زود زود تموم میشه حتی همین حقیقت تلخ هم یک روزی جاشو میده به یک حقیقت تلخ تر برا همین میخوام آماده شم برا اون حقیقت تلخ تلخ تلخ تلخ شاید اونجا تونستم یه حرکتی بزنم .
من قهوه رو دوست دارم چون حس زندگی بهم میده و شکلات و شیرینی رو دوست دارم چون زندگیمو شیرین میکنه :)