قبل از اینکه درس مدیریت بخوانم، همیشه واژههای «استراتژی کسب و کار» و «استراتژی فردی» برایم جذاب بودند. همیشه دوست داشتم «استراتژی» بدانم و بفهمم. برایم مثل قلعهای میماند در دوردستها: عظیم، خیره کننده و سرشار از رمز و راز. در دوران دانشگاه، درسها را یکی پس از دیگری بهسرعت گذراندم تا نوبت به درس استراتژی برسد. روز موعود فرارسید. سر کلاس درس نشستم و تمام جسم و جانم را متمرکز کردم تا مفهوم این واژه اسرارآمیز را درک کنم.
قلعه استراتژی فردی
جلسات یکی پس از دیگری آمدند و رفتند و من همچنان سیراب نشده بودم. آنچه میشنیدم بسیار تئوریک بود...
به سراغ کتابها رفتم. دیوید را خواندم. مینتزبرگ و هکس و تامسون و شواترز و پورتر و کیم و راملت و... حسم بهتر شد. اما هنوز بیشتر میخواستم. آن سالها بهتازگی به یک پست مدیریتی ارتقا پیداکرده بودم و هنوز احساس میکردم استراتژی باید ذهنم را بازتر کند. قلعه را دیده بودم. درها را بازکرده بودم. راهروهای قلعه را گشته بودم. اما توگویی که اتاقی در تاج قلعه بود که هیچکس راه آن را نشان نمیداد و هیچ راهرویی به آنجا منتهی نمیشد.
مدتی نگذشته بود که به حادثهای " معلم استراتژی" شدم. کلاسی بود و دانشجویانی که عمدتاً از مدیران کسب و کار بودند و ظاهراً چند مدرس را به اعتراض تغییر داده بودند و فرصتی دست داد تا من در کلاس آنها حاضر شوم. از سال ۸۵ آموزش استراتژی را آغاز کردم و مجموعاً حدود ۱۵۰۰ نفر را تعلیم دادم: در بیش از
چهل دوره و هر دوره چهل ساعت... قلعه را به آنها معرفی میکردم و آنها را دور تا دور آن میگرداندم و راههای پیدا و پنهان را نشان میدادم. اما خود
میدانستم که این قلعه را اتاقی است که خود هرگز راه بدان پیدا نکردهام.
سالها گذشت...
یک روز، در گوشه یک نمایشگاه، فرصتی دست داد تا با مدیری بر سر میز بنشینم که گردش مالی سازمانش، با درآمد نفتی کشورم قابلمقایسه بود! در لابهلای حرفهای دوستانه و گزارش کارها و ...، حرف از مدیریت شد و گفتم که در کنار فروشنده بودن، «معلم» هم هستم و «استراتژی» همدرس میدهم.
پرسید: استراتژی را چگونه تعریف میکنی؟ کمی فکر کردم. آنها که استراتژی را میشناسند میدانند که دهها تعریف وجود دارد که برخی همسو و برخی متضاد و متعارض هستند. بههرحال، به حیلت معلمی و با بازی کلامی، تعاریف را به هم چسباندم و معجونی را به خوردش دادم: کمی از پورتر، با عصارهای از مینتزبرگ، با طعمی از گری همل. با کمی افزودنی از هکس به همراه رنگهای طبیعی و باکمی افزودنیهای مجاز!
من آموختهام که استراتژی، تخصیص بهینه منابع است. اینکه وقت و سرمایه و نیروی انسانی و دانش و تجربه و مهارت خود را صرف کدام حوزه کنی و از کدام حوزهها، دوریکنی. استراتژی هنر «انتخاب کردن» و «کنار گذاشتن» است. هنر تشخیص اینکه به کدام بازار رو کنی و از کدام بازار صرفنظر
کنی. هنر اینکه چشم را بر روی کدام مشتری ببندی و از منافعش صرفنظر کنی تا دستانت برای خدمت بیشتر به مشتری دیگر، آزاد و رها بماند. هنر فرار کردن از وسوسه «دستیابی همزمان به همهچیزهای خوب.
دوست داشتم بیشتر حرف بزنم که فردی آمد و آن مرد، با خداحافظی شتابزده، میز را ترک کرد. فهمیدم که «استراتژی» به او میگوید که بیش از این، «زمانش» را صرف گفتگو با من نکند.
راه اتاق بالای برج را یافته بودم! چند هفته بعد، برای همیشه، آموزش استراتژی را رها کردم و زندگی دیگری را آغاز کردم. تغییراتی چنان بزرگ در زندگیام حاصل شد که دانشگاه و درس و مدرسه، هرگز برایم ایجاد نکرده بودند.
استراتژی هنر «انتخاب کردن» و «کنار گذاشتن» است