بعد از دانشگاه کارم را عوض کردم. در شرکت بزرگتر و با جایگاه بهتر و حقوق بیشتر استخدام شده بودم. مدیر شرکت با سخنانی جذاب از من استقبال کرد و مشخصا بیان کرد در اینجا میتوان پیشرفت زیادی کرد و به جایگاههای بالایی رسید و درآمد قابل قبولی کسب کرد.
مدتی مشغول به کار شدم و رویاهای زیادی در سر داشتم تا جایی که با چند تا از کارمندهای قدیمی شرکت هم صحبت شدم.
در زمان نهاری یا زمانهایی که گپی میزدیم نقطه مشترکی بین این کارمندان قدیمی پیدا کردم:
همه این عزیزان زمانی با مدیر شرکت بسیار صمیمی و مثل یک دوست
بودند ولی با پیشرفت شرکت این رابطه به رابطه کارگر و کارفرما تبدیل شده
بود
همه آنها رویایی در سر داشتند که زمان آن گذشته بود
همه آنها مدیر عزیز را به آرزوش رسانده بودند ولی از هیچکدام آنطور که باید تجلیل نشده بود.
همه آنها خسته، نا امید و دل شکسته بودند.
بعضی وقتها از کارمندان قدیمی شرکت ،کسانی که زمانی اونجا مشغول بودند ولی استعفا داده بودند یا بعضا اخراج شده بودند، به شرکت سر میزدند و بعضی از آنها که به دنبال رویای خود رفته بودند سرحال و راضی بودند.
سالیانی وعده و وعید شنیدن را تمام کنید. اگر جایی کار میکنید که ارزش کار شما را نمیدانند و رویاهای خود را دارید فراموش میکنید به شما اخطار میدهم که آنجا محل کار شما نیست بلکه زندان رویاهای شما است.