خرد متعارف به ما یاد می دهد که به راست گو اعتماد کنیم ولی به دروغ گو نه. خرد متعارف، همین طور، به ما یاد میدهد که فرد دروغ گو به نیت فریب، حقیقت را، عالمانه و عامدانه، باژگونه روایت میکند. بیشتر اینکه، از منظر خرد متعارف، و با تمسک به قاعده falsus in uno falsus in omnibus، به گواهی های دیگر دروغ گو هم نمیتوان اعتماد کرد. همین طور، از میان روایت های متناقض، یکی درست است و دیگر روایت ها غلط اند. اما اگر غلط باشند، یا ناشی از اشتباه راوی هستند یا تلاش راوی برای فریب. واضح به نظر میرسد که واکنش مناسب میبایست متناسب با جدیت دروغ باشد و نمی توان (و از همین منظر نمی بایست) واکنش یکسانی به همه دروغ ها داشت. دروغ متاملانه یعنی دروغی که قصد قبلی به همراه خود داشته، مثل دروغ گفتن برای پوشاندن یک فقره قتل در دادگاه، دروغ جدی تری است از دروغ های گفت و گوهای روزمره، مثل اینکه در پاسخ به سوال «خوب هستید؟» بگوییم «خوبم!» اما در واقع حس خوبی نداشته باشیم. مدعیات فوق، که یافتن موارد مشابه شان سخت نیست، روی هم نگاه «راست کیش» به دروغ را می سازند. راشومون، چالشی هنرمندانه در مقابل این روایت است. فیلم سینمایی راشومون ساخته کارگردان ژاپنی آکیرا کوروساوا، توجه جهانی را به سینمای شرق معطوف کرد و البته جهش بزرگِ زندگیِ کاری کوروساوا بود. راشومون در حقیقت فیلمی سوررئال شامل چند روایت غیرهمساز از یک جنایت است. اما موضوع اصلی راشومون جنایت نیست. مساله اصلی راشومون، در راستای به چالش کشیدن نگاه راست کیش به دروغ، این است که «آیا آدمیان میبایست به هم اعتماد کنند؟» و اگر نه، «چرا جهان تبدیل به یک جهنم نمیشود؟». در این نوشتار، سعی میکنم فهم خودم از روایت کوروساوا از مسائل فوق را مطرح کنم. خصوصا تلاش من این است که این فهم، در خلال بازروایت فیلم راشومون مطرح شود. لذا، خواندن این متن برای کسی که راشومون را به دقت ندیده است، بهترین انتخاب نیست.
داستان از جایی شروع میشود که یک کشیش و یک چوب بر، با ظاهری نگران، کنار دروازه شهر راشومون نشسته اند. گویا مساله ای هر دوی آنها را درگیر کرده است. گویی آنقدر نگران اند که متوجه باران شدیدی که میبارد نیستند. در همین حین، رهگذری که گویی از باران دارد فرار می کند و به دنبال سر پناه است، از کنار آنها می گذرد. رهگذر به آنها می پیوندد و از دلیل نگرانی شان می پرسد. چوب بر و کشیش توضیح میدهند که شهود یک قتل در دادگاه بوده اند. چوب بر خویشتن دارتر به نظر می رسد، و کشیش پریشان تر. آنها می گویند، بی رحمی های فراوانی در زندگی دیده اند، اما این یکی فرق می کند. این امر نگران کننده، یک قتل است. قتل یک سامورایی در جنگل. چوب بر و کشیش سه روایت را از دادگاه قتل نقل می کنند (و چوب بر، یک روایت به آنها اضافه میکند). روایت دزدی که دستگیر شده و متهم اصلی است، روایتی که همسر سامورایی نقل می کند و روایتی که روح سامورایی بوسیله یک مدیوم برای دادگاه شرح میدهد. هر سه روایت در یک نکته شراکت دارند و آن این است که سامورایی مرده است، اما جزئیات سه روایت (که نقش کاملا تعیین کننده در سرنوشت سامورایی دارند) کاملا ناهمساز است.
اما آنچه نسبت روایت ها را با «دروغ» و «راست» بغرنج میکند، همین جزئیات است، همانجا که شیطان خانه دارد. توضیح اینکه مطرح شدن جزئیات جدید، تصویر کلی یک روایت، و همین طور اهمیت اخلاقی آن را به کلی تغییر میدهد. به بیان فنی تر، منطق روایت ها «خطی» نیست. مطرح شدن جزئیات، مدارک و حتی فروض جدید، میتواند روایت را تبدیل به روایت دیگری کند. این امر وقتی خطیرتر میشود، که حتی وقتی مجموعه شواهد در دسترس، حقیقی بودن روایتی را فراسوی شک معقول نشان میدهد، مطرح شدن جزئیات جدید میتواند نشان دهد نه تنها روایت قبلی فراسوی شک معقول نبود، بلکه با این جزئیات جدید، ناپذیرفتنی بودن روایت پیش، فراسوی شک معقول می نماید. گرچه مساله غیر خطی بودن روایت در راشومون نقش قابل توجهی بازی میکند، اما تمام مساله راشومون نیست. در ادامه سه روایت دزد، همسر سامورایی و روح سامورایی را بررسی میکنیم.
روایت دزد از اینجا شروع میشود که او سامورایی و همسر سامورایی را در حال گذر از مسیری می بیند. دزد به همسر سامورایی علاقه مند میشود. اما او یک دزد است نه قاتل و لذا نمی خواهد سامورایی را بکشد. بنابراین، تلاش میکند او را فریب دهد. وی به سامورایی می گوید که تعداد زیادی شمشیر نفیس در جایی پنهان کرده است و به قیمت نازل به او خواهد فروخت. سامورایی فریب می خورد و به دنبال او می رود. دزد (که به نظر من درخشان ترین بازیگر این فیلم است) سامورایی را در بند می کند و به سراغ همسر او می رود. همسر سامورایی مقاومت می کند و با او مبارزه می کند. اما دزد به راحتی از پس او بر می آید. بعد از آن که از همسر سامورایی کام خود را بر آورد، همسر دست به دامان دزد می شود. او توضیح می دهد که دو مرد نمی توانند او را لمس کرده باشند. بنابراین دزد و سامورایی می بایست با هم مبارزه کنند و همسر سامورایی نصیب برنده خواهد بود. دزد بندهای سامورایی را باز کرده و شمشیری به او میدهد. دزد توضیح می دهد که در نبردی برابر و مرضی الطرفین، سامورایی را شکست داده و حتی به خاطر دارد چند ضربه شمشیر رد و بدل شده است. چون مردان زیادی نیستند که بتوانند با او مبارزه را ادامه دهند. لحظه قتل سامورایی در این روایت و همین طور روایت های دیگر «تعلیق» شده است. هیچ کس به قطع نمی تواند بگوید که چه بر سر سامورایی آمده است. اما روایت دزد، به نحو طبیعی به این ختم می شود که دزد سامورایی را در مبارزه ای عادلانه کشته است. دست آخر قاضی از دزد می پرسد خنجر گرانبهای همسر سامورایی چه شده است؟ دزد توضیح میدهد که فراموش کرده است و این احمقانه ترین اشتباه او بوده است.
روایت همسر از اینجا شروع میشود که دزد بعد از آن که از او کام می گیرد، او را رها می کند. همسر سامورایی با همان خنجر بندهای سامورایی را باز می کند. اما سامورایی به او به چشم یک خیانت کار نگاه می کند. سامورایی او را حتی توبیخ هم نمی کند. فقط لبخندی تسخر آلود بر چهره دارد، اما همسر به الحاح از سامورایی می خواهد که او را بکشد تا از این ننگ فرار کند. اما سامورایی به چشم یک خیانت کار به او نگاه میکند. همسر با خنجر به او حمله می کند. روایت همسر هم مثل روایت دزد عنصر تعلیق را نشان میدهد. چون معتقد است در آخر غش کرده است. اما میتوان گفت که در این روایت همسر سامورایی او را به قتل رسانده است.
سومین روایت از آن روح سامورایی است. قاضی یک مدیوم احضار می کند تا روح سامورایی را در دادگاه حاضر کنند. شاید هنرمندانه ترین بخش فیلم همین بخش باشد. رقص مدیوم، شباهت قابل توجهی به گونه ای از رقص ژاپنی نام بوتو، یعنی رقصیدن با تاریکی، دارد. در سنت ژاپنی، مدیوم ها با رقص شان با ارواح ارتباط می گرفتند تا زمین های زراعی را حفظ کنند. مدیوم میرقصد، اما رقص او «بازنمایی» اتفاقاتی است که بر سر سامورایی آمده است. روح سامورایی توضیح میدهد که دزد و همسر وی با هم توافق کردند که با هم به سامورایی خیانت کنند. دزد به همسر سامورایی می گوید که چرا با چنین فردی در رابطه است. در ادامه همسر سامورایی هم گویی منتظر موقعیتی بوده است که از چنگ سامورایی فرار کند. اینک که سامورایی در بند است، وی ترجیح میدهد که به سامورایی خیانت کند و با دزد بگریزد. اما او دزد از رفتن باز می دارد. به سامورایی اشاره میکند و از دزد میخواهد او را بکشد. دزد که از بی رحمی زن حیرت کرده، او را به زمین جلوی سامورایی می اندازد. وی از فرار با همسر سامورایی منصرف شده و به سامورایی توضیح میدهد اگر بخواهد همسر وی را جلوی سامورایی می کشد. سامورایی، فقط برای همین کار، از گناه دزد می گذرد و او را می بخشد. در این تصویر، همسر سامورایی یک خائن است که خودش با دزد رابطه برقرار کرده است و لذا سامورایی وقتی از بند می رهد با همان خنجر خودش را می کشد. چون طاقت خیانت را ندارد. نویسنده این سطور آنقدر این بخش را دوست دارد که متمایل است عین عبارت های سامورایی را، از زبان مدیوم، در این جا بیاورد. نمی توانم از گفتن این کلمات خودداری کنم، که این مونولوگ، جذاب ترین مونولوگی است که در فیلمی دیده ام:
«همه چیز در سکوت فرو رفته بود. سکوت مطلق… ناگهان خورشید چهره در تاریکی فرو برد و سکوت عمیقی مرا در برگرفت. من همانجا در تاریکی افتاده بودم. بعد کسی به آرامی نزدیک من شد و دستی آرام خنجر را از قلبم بیرون کشید».
فرض کنید شما در جایگاه هیئت منصفه نشسته اید و دارید درباره این سه روایت قضاوت می کنید. سه روایت، با یکدیگر تفاوت های مهمی دارند. چه در ناحیه روایت کلی، چه در ناحیه Mitigating Factors، Aggrevating Factors، و چه Ulterior Motive آنها، که به سبب دومی و سومی، احکام اخلاقی به کلی متفاوتی بر متهم آن بار میشود. برای مثال در روایت دزد، به قطع نمی توان گفت که با چیزی از سنخ قتل روبرو هستیم. بلکه در این روایت، سامورایی صرفا در جنگ عادلانه ای که شروط آن مورد رضایت سامورایی هم بوده است، کشته شده است. به موضع خرد متعارف برگردیم: سه روایت با هم متناقض هستند و هر سه نمی توانند راست باشند. دیگر اینکه هر یک از راویان، منافعی دارند که شهادت آنها را تحت تاثیر قرار می دهد. برای مثال، دزد می خواهد روایت سلشحورانه ای نقل کند و خودش را قهرمان مبارزه نشان دهد. همسر سامورایی می خواهد خودش را از خیانت تبرئه کند و طبیعتا دزد را عامل اصلی معرفی میکند که بر خلاف میل باطنی او، به او نزدیک شده است. اما سامورایی ترجیح میدهد قربانی یک خیانت باشد و خودکشی کند تا اینکه همسرش را در مبارزه ای عادلانه از دست داده باشد. احتمالا شما هم با نظر به Ulterior Motive شهود، و همینطور جزئیاتی که در سه داستان نقل میشود (خصوصا نقش خنجر در باز کردن مشت هر یک از روایت ها) مثل کشیش و چوب بر میگویید که هیچ یک از روایت ها قابل اعتماد نیست. کشیش حس میکند اعتمادش را به انسانیت از دست داده است. اما رهگذر، که نماینده ایمان به تاریکی است می گوید آدمیان همه دروغ گو هستند. کشیش می پرسد که پس چگونه می توان به آدمیان اعتماد کرد. رهگذر به صراحت می گوید که ادمیان نباید به هم اعتماد کنند چون انسان ها همه دروغ گو هستند. اما کشیش و رهگذر، متوجه می شوند که چوب بر (که بس بسیار ظاهرالصلاح به نظر می آید) چیزهای جالب بیشتری برای گفتن دارد. رهگذر از او می خواهد که روایتش را از اتفاقی که بر سر سامورایی آمده است، بیان است. چوب بر اعتراف می کند که او صحنه جنایت را دیده است، اما در دادگاه شهادت نداده تا به دردسر نیفتد.
چوب بر می گوید که بر بالای تپه ای نشسته، صحنه درگیری سامورایی و دزد را دیده است. دزد به زن نزدیک میشود، اما سامورایی حاضر نیست برای چنین زنی، جان خود را در معرض خطر قرار دهد. از نظر سامورایی چنین زنی ارزش جنگیدن را ندارد. پس سامورایی به دزد میگوید که میتواند آن زن را برای خود نگاه دارد. در این میان، دزد هم ارزشی برای آن زن نمی بیند و از کنار او بودن سر وا میزند. در این میان، زن که در این میان از سوی هر دو مرد طرد شده است، تلاش میکند این دو نفر را با هم درگیر کند. احتمالا انگیزه زن آن است که با دیدن رقابت دو مرد بر سر او، حس کند ارزشمند است. او سامورایی و دزد را تحقیر میکند. سامورایی که در مقابل چشمش همسرش را از او می گیرند و کاری نمی کند. دزدی پر آوازه که برای زنی که دوست دارد حاضر نیست رقابت کند. سامورایی و دزد لرزان و با تردید به مبارزه با هم متمایل میشوند. به نظر میرسد زن تنها چیزی است که این دو به آن فکر نمی کنند. بلکه دزد و سامورایی می جنگندند، از ترس آنکه مبادا ترسو قلمداد شوند. صحنه مبارزه رقت انگیز است. نه مبارزه دو جنگ جوی شجاع، که دست های لرزان دو ترسوی رقت آور را می بینیم که آرزو می کردند هر جا باشند الا در میدان نبرد. در این میان، همسر گویی راضی شده است به گوشه ای پناه میبرد و شاهد مبارزه رقت آور دزد و سامورایی است. سامورایی کاملا به اتفاق از دزد شکست میخورد و دزد می گریزد و همسر سامورایی نیز فرار میکند.
دوباره به جایگاه شهود برگردیم. پیشتر گفتیم که داستان های دزد، سامورایی و همسر سامورایی همه دروغ بودند، اولا چون در مورد برخی جزئیات (خصوصا مساله خنجر) گنگ و ناپذیرفتنی بودند و دوما اینکه هر سه منافعی داشتند که پذیرفتن داستان آنها را دشوار و بلکه غیر ممکن میکرد. اما چوب بر ظاهرا بهترین شهادت را میدهد. اما این نتیجه گیری شتاب زده و نادرست است. در ادامه داستان، صدای کودکی از کنار صومعه بلند میشود. رهگذر به سراغ بچه رفته و پتوی او را می دزدد. چوب بر به او حمله می کند و اعتراض می کند. ناگهان رهگذر که تا اینجای فیلم فقط مستمع است، اما به تاریکی ایمان دارد، فریاد میزند «همه دروغ می گویند و تو دروغ نمی گویی؟ تو دیگران را می توانی فریب دهی اما من را نمی توانی فریب دهی!». در ادامه به کنار چوب بر می آید و از او می پرسد «در روایت تو خنجر چه شد؟». چوب بر که میداند خنجر گرانقیمت بود و احتمالا برای همین در دادگاه شهادت نداده است، سرش را پایین می اندازد. اما رهگذر، سیلی محکمی به گوش او می زند. همین طور از زبان همه ما با او سخن می گوید: «تو دزدی هستی که دیگران را دزد خطاب می کند»، «جنایت کاری هستی که دیگران را جنایت کار خطاب می کند». رهگذر با پتویی که دزدیده فرار می کند و بلند بلند می خندد. خنده ای که در آن ایمان به تاریکی موج میزند. کشیش هاج و واج به چوب بر نگاه میکند.
شما در اینجا به روایت چوب بر شک می کنید، بلکه مطمئن هستید که او هم دارد دروغ می گوید. انگار کشیش ایمان خود را به انسانیت از دست داده است. چوب بر به کشیش می گوید بچه را به او بدهد. او چند بچه بزرگ می کند و یکی بیشتر فرقی برای او ندارد. شما نمی توانید به چوب بر باور کنید. حس می کنید او دارد دروغ می گوید. اما کشیش باور می کند و بچه را به او می دهد. کشیش ادامه میدهد به لطف انسانی مثل تو (همین چوب بری که چند دقیقه پیش دروغ گفته بود) ایمانش را به انسانیت از دست نمی دهد. کشیش بچه را به چوب بر میدهد. اینک باران بند آمده است و آفتاب در آمده است. چوب بر می رود و کشیش تنها می ماند. حس عجیبی در این بخش از فیلم به شما دست دهد. با اینکه همه آنها دروغ گویند، همه شان را درک میکنید. گویی اگر شما هم در این میان بودید، ناگزیر دروغی می گفتید و دروغ دیگری را باور می کردید. آنگاه زندگی ادامه پیدا میکند.
برگردیم به روایت راست کیش از دروغ. روایت ها نمی توانند فراسوی شک معقول باشند. آنچه آدمی (حیوان راوی) روایت میکند، جنبه ای از واقعیت است که برای او برجسته شده و راوی حتی نمیداند که چرا واقعه را چنین دیده است. انسان دروغ می گوید، اما نه لزوما تا فریب بدهد. دروغ میگوید چون بدون دروغ زندگی ممکن نیست. اما اگر قرار بود همه با حقیقت زندگی کنیم، این جهان یک جهنم بود.