برچسبهایتان را بیخود خرج نکنید!
"تا بچهای لباس صورتی بپوش، بزرگ شدی نمیتونی!"
"رفتیم مهمونی، زیاد میوه برندار، شیرینی برندار زشته!"
" فیلم هندی میبینی؟!؟!"
"سریال ترکی میبینی؟!؟!"
" سن همسرت(خانم) ازت بیشتره؟!"
و لیستی که پایانی ندارد...
روزهاییست که مدام فکر میکنم، به چراییها، چگونه شدنها، چه و که بودن هر چیز و هرکس حتی خودم!
احساسات و تفکرات سانسور شدهمان در خانه و مدرسه و دانشگاه و محل کار، خودمان نبودنهای کنار خانواده و دوستان از ترس، ترس حس کردن یک برچسب برروی خود واقعیمان!
هفته پیش در صحبت با یکی از دوستان، متوجه شدم تصور هرکس از قضاوت میتواند به شکلهای مختلف باشد. قضاوت تعریف شده برای بعضی، ابعاد بزرگی دارد و چشمگیرست و دستهای دیگه که سعی میکنم خودم را در این گروه جای بدهم بدبینانه ریز شدهیم در پیدا کردن ریشههای چسبناکتر این برچسبهای زده شده روی حرفهایمان!
انسانهایی که همگی فرصت تجربه یکبار نفس کشیدن اولیه و آخرین نفس با زمان نامشخص را داریم، چرا با ناراحتی سالها رو میگذرانیم؟
سوالهای بیپاسخ یا حداقل پاسخهایی که توانایی متقاعد کردن ندارند سرمان را درد میآورد.
لباس صورتی یک خانم پا به سن گذاشته چه ضرری به زندگی من وارد میکند؟
برداشتن میوه و شیرینی تدارک دیده شده برای مهمان چه زشتیای میتواند داشته باشد؟
کسی که فیلم هندی، سریال ترکی میبیند، چه جور آدمی میتواند باشد؟
گوش دادن به موزیکهای کرهای چرا باید مرتبط باشد به کل ابعاد شخصیت انسان؟
اگر سن، سلیقه، احساس و فکر و بسیاری از عوامل دیگر در کنار هم تشکیلدهنده شخصیت انسان باشند، چرا کمین کردهیم برای آتو گرفتن و چسباندن برچسبهای ته جیبمان روی آدمهای دیگر؟
آدمهایی که خیلی شبیه به ما هستند!
سالهای پیش، درجمعی نه چندان دوستانه بازیای کردیم که منجر شد به اعترافات کوچک و شاید در دید اول بیاهمیت!
آدمهایی با ادعاهای بزرگ که میترسیدم نوبت به من برسد، خودم را از اول بازنده احساس میکردم، بازنده بودم چون سلایقم برخلاف سلیقه پرستیژ آن آدمها بود، اعتراف میکنم من هم جوانتر بودم و ترسو، اعتماد به نفسم برای دوست داشتن و قبول خودم کمتر بود و این ظواهر تجملاتی و سانتال مانتال هم من و متعلقات ذهنی و احساسی من را در دستهی کمترینها و ضعیفترینها قرار میداد. شاید هم این جلد طلایی را ذهن جوان و خام من از آن آدمها ساخته بود!
ریز شدم در تکتک اعترافات، کمکم خودم را در تمام سلایق آدمهای بازی دیدم، خودم را به آنها نزدیکتر حس کردم و بهتر شناختم هم خودم را هم واقعیت ماجرا را. تفاوتی در سلایق من ایجاد نشده بود، جلد زرین آن آدمها فرو ریخته بود. همگی مثل هم بودیم. کوهی که از کاه ساخته بودم دیگر وجود نداشت.
از آن زمان همیشه با خودم میگویم، ما که همگی یک جور فیلم میبینیم، یک جور کتاب میخونیم، یک آهنگ گوش میدهیم، اینجا که همگی خودین، چی رو از کی قایم میکنیم پس؟
چرا انقدر سخت میگیریم و سخت زندگی میکنیم؟
چرا حق نمیدهیم کسی کار غیرعامیانه ولی بیضرر انجام دهد؟
اعتراف کنیم همگی نه حتما الان ولی در یک بازه زمانی حتی کوتاه، حتی برای امتحان هم که شده باشد فیلمها و آهنگها و کتابهای غیرمفید با برچسبهای زرد و هندی و ترکی و کرهای و عربی و زشت و ضایع و کلیشه و خز و غیره دیدهیم و شنیدهیم و خواندهیم!
اعتراف کنیم همگی در هر سنی هم باشیم رنگها را بیتوجه به سن دوست داریم و رنگها در هر زمانی زیبان.
اعتراف کنیم قبل مرد و زن بودن همگی انسانیم، چه فرقی دارد سیگار کشیدن مرد با زن؟ که اگر دختری سیگار بکشد غلاف برچسبهایمان را برای نشانهگیری سریع درمیآوریم!
که چه فرقی دارد رنگ وسایل همسایه سفید است و باب سلیقه ما یا آبیست و برخلاف علاقه ما؟
چه فرقی دارد وقتی قرار است یک بار زندگی کنیم کی چه دوست دارد بخورد و حالش با چی خوش است؟
وقتی همگی خودین چی رو از کی قایم میکنید دوستان؟