نگار محمدی
نگار محمدی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

برچسب‌­هایتان را بی­‌خود خرج نکنید!

برچسب­‌هایتان را بی‌­خود خرج نکنید!

"تا بچه‌­ای لباس صورتی بپوش، بزرگ شدی نمی‌­تونی!"

"رفتیم مهمونی، زیاد میوه برندار، شیرینی برندار زشته!"

" فیلم هندی می­‌بینی؟!؟!"

"سریال ترکی می‌­بینی؟!؟!"

" سن همسرت(خانم) ازت بیشتره؟!"

و لیستی که پایانی ندارد...

روزهایی‌­ست که مدام فکر می­‌کنم، به چرایی‌­ها، چگونه شدن­‌ها، چه و که بودن هر چیز و هرکس حتی خودم!

احساسات و تفکرات سانسور شده‌­مان در خانه و مدرسه و دانشگاه و محل کار، خودمان نبودن­‌های کنار خانواده و دوستان از ترس، ترس حس کردن یک برچسب برروی خود واقعی­‌مان!

هفته پیش در صحبت با یکی از دوستان، متوجه شدم تصور هرکس از قضاوت می‌­تواند به شکل‌­های مختلف باشد. قضاوت تعریف شده برای بعضی، ابعاد بزرگی دارد و چشم‌­گیرست و دسته­‌ای دیگه که سعی می­‌کنم خودم را در این گروه جای بدهم بدبینانه ریز شده‌­یم در پیدا کردن ریشه‌­های چسبناک­‌تر این برچسب­‌های زده شده روی حرف­‌هایمان!


انسان­‌هایی که همگی فرصت تجربه یک­بار نفس کشیدن اولیه و آخرین نفس با زمان نامشخص را داریم، چرا با ناراحتی سال­‌ها رو می‌­گذرانیم؟

سوال‌­های بی­‌پاسخ یا حداقل پاسخ‌­هایی که توانایی متقاعد کردن ندارند سرمان را درد می‌­آورد.

لباس صورتی یک خانم پا به سن گذاشته چه ضرری به زندگی من وارد می­‌کند؟

برداشتن میوه و شیرینی تدارک دیده شده­ برای مهمان چه زشتی‌­ای می­‌تواند داشته باشد؟

کسی که فیلم هندی، سریال ترکی می­‌بیند، چه جور آدمی می­‌تواند باشد؟

گوش دادن به موزیک­‌های کره‌­ای چرا باید مرتبط باشد به کل ابعاد شخصیت انسان؟

اگر سن، سلیقه، احساس و فکر و بسیاری از عوامل دیگر در کنار هم تشکیل­‌دهنده شخصیت انسان باشند، چرا کمین کرده‌­یم برای آتو گرفتن و چسباندن برچسب‌­های ته جیب­‌مان روی آدم­‌های دیگر؟

آدم‌­هایی که خیلی شبیه به ما هستند!

سال­‌های پیش، درجمعی نه چندان دوستانه بازی­‌ای کردیم که منجر شد به اعترافات کوچک و شاید در دید اول بی‌­اهمیت!

آدم‌­هایی با ادعاهای بزرگ که می­‌ترسیدم نوبت به من برسد، خودم را از اول بازنده احساس می­‌کردم، بازنده بودم چون سلایقم برخلاف سلیقه پرستیژ آن آدم‌­ها بود، اعتراف می‌­کنم من هم جوان­‌تر بودم و ترسو، اعتماد به نفسم برای دوست داشتن و قبول خودم کم‌تر بود و این ظواهر تجملاتی و سانتال مانتال هم من و متعلقات ذهنی و احساسی من را در دسته­‌ی کم‌ترین‌­ها و ضعیف‌­ترین­‌ها قرار می­‌داد. شاید هم این جلد طلایی را ذهن جوان و خام من از آن آدم­‌ها ساخته بود!

ریز شدم در تک‌­تک اعترافات، کم‌­کم خودم را در تمام سلایق آدم­‌های بازی دیدم، خودم را به آن­ها نزدیک‌­تر حس کردم و بهتر شناختم هم خودم را هم واقعیت ماجرا را. تفاوتی در سلایق من ایجاد نشده بود، جلد زرین آن آدم‌­ها فرو ریخته بود. همگی مثل هم بودیم. کوهی که از کاه ساخته بودم دیگر وجود نداشت.

از آن زمان همیشه با خودم می­‌گویم، ما که همگی یک جور فیلم می­‌بینیم، یک جور کتاب می­‌خونیم، یک آهنگ گوش می­‌دهیم، این­جا که همگی خودین، چی رو از کی قایم می‌­کنیم پس؟

چرا انقدر سخت می‌­گیریم و سخت زندگی می­‌کنیم؟

چرا حق نمی­‌دهیم کسی کار غیرعامیانه ولی بی‌­ضرر انجام دهد؟

اعتراف کنیم همگی نه حتما الان ولی در یک بازه زمانی حتی کوتاه، حتی برای امتحان هم که شده باشد فیلم‌­ها و آهنگ‌­ها و کتاب­‌های غیرمفید با برچسب­‌های زرد و هندی و ترکی و کره‌­ای و عربی و زشت و ضایع و کلیشه و خز و غیره دیده‌­یم و شنیده‌­یم و خوانده‌­یم!

اعتراف کنیم همگی در هر سنی هم باشیم رنگ­‌ها را بی­‌توجه به سن دوست داریم و رنگ­‌ها در هر زمانی زیبان.

اعتراف کنیم قبل مرد و زن بودن همگی انسانیم، چه فرقی دارد سیگار کشیدن مرد با زن؟ که اگر دختری سیگار بکشد غلاف برچسب­‌هایمان را برای نشانه­‌گیری سریع درمی‌آوریم!

که چه فرقی دارد رنگ وسایل همسایه سفید است و باب سلیقه ما یا آبی‌­ست و برخلاف علاقه ما؟

چه فرقی دارد وقتی قرار است یک بار زندگی کنیم کی چه دوست دارد بخورد و حالش با چی خوش است؟

وقتی همگی خودین چی رو از کی قایم می‌­کنید دوستان؟

مرد و زنقضاوتسانسورشخصیتخودمانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید