کسی درونش فریاد زد: لحظه ای اگر نگاهِ تو نباشد دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
بعد هم مثلِ بی همه چیزها خودش را به کنجی انداخت.
من هم با او بودم.شاهد هیچ شدنش..
گرچه تمام وجودش صداقت بود ،اما اشتباه میکرد.
یادش نبود که از همان ابتدا دارا نبوده که بخواهد از دست بدهد.
همهتو بودی و تو.