تار به تارمان از کم بهایی به ستوه آمده و چشممان از ظلم دار ها و خشمِ تیغ ها پر؛«بستیم چو از رد و قبول دگران چشم»،نیم نگاهی از او نصیبمان شد.شعرا در وصفمان شعر سرودند.نقاشان طرح زدند.
ما اما همان تارهای سفید بودیم؛فرار کرده از دنیای شلوغ رنگ ها..
چشم باز کردیم،مجاورش شده بودیم.
پیوند خورده ی رأفتش و عجین شده با محبتش..
لطیف که شدیم،بزرگمان کرد؛
دست عشقش،جای تیغ هارا گرفت و
مارا از چارچوب تهیِمان رهانید.
وقتش رسیده بود.
سفیر شدیم.
دریایمان قطره شد و چهل تکه مان،تکه تکه..
به وقت ازردگی قلب ها، مرهمی میشدیم از طبیب و در هنگام جاری شدن اشک ،به خط بودیم برای در آغوش گرفتن چشم ها..
اصلا آخر این قصه آغازش بود.
ما تارهای سفیدی بودیم،کم بها،به ستوه آمده...
مرهمی شدیم از طبیب؛به چشم عاشقِ بیمار نشستیم.
در گوشمان گفت:«تشریف قبول نظر یار گرفتیم.»