Mohammadjavad Tahmasebei
Mohammadjavad Tahmasebei
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

محمد جواد طهماسبی

بنام خدا

نوشته

شباهتی عجیب

شرح وضعیت و همه چی کاراکترهای بازی کننده کامل نوشته میشود


محمد:( در حال رفتن به دنبال خواهرزاده خود از موسسه آموزش نقاشی میرود او وارد موسسه میشود سوال میکند

شب داخلی سالن موسسه(سکانس اول)

محمد: (از یک خانم سوال میپرسد) ببخشید کلاس نقاشی کجاست؟

خانم: طبقه بالا انتهای راه رو

محمد به طبقه بالا و انتهای راه رو میرود وقتی به پشت در کلاس میرسد در میزند، در که باز میشود با یک خانمی روبرو میشود که معلم خواهر زاده اش بوده

محمد:( با کمی مکث) سلام ببخشید من دایی زینب هستم میتونم ببرمش

معلم: (روبه زینب میکند) عزیزم داییته؟

زینب: بله خانوم

معلم:( خطاب به محمد) ببخشید پرسیدما چون مسئولیته بچه ها با ماست

محمد: خواهش میکنم بسیار هم کار خوبی میکنید بریم دایی؟

زینب: بریم

در طول مسیر محمد به شیوه های مختلفی که زینب زیاد شک نکند راجع به معلم سوالاتی میپرسد و زینب هم جوابهای زیاد کاملی نمیدهد...

چند روزی میگذرد در حالی که محمد کم بیش به معلم فکر میکرد در این فاصله محمد یکی از آشنایانشون که دختر بچه ایی معلول بود را میبند با او حرف میزند و آن دختر بچه علاقه خود به نقاشی یاد گرفتن را به محمد میگوید و محمد بلافاصله به فکر معلم زینب میوفتد و پیش خود میگوید این بهترین فرصت برای آشنایی میباشد هم کار خیره هم آشنایی..

(سکانس دوم شب داخلی) منزل پدری محمد

مجدداً زینب به کلاس میرود و خواهر محمد میگوید من

باید به دنبال زینب بروم

محمد:( خیلی سریع و تند) نه نه تو چرا بری من میرم اتفاقا سره راه یکار کوچیکم دارم...

محمد به سمت موسسه میرود و در حال رفتن مدام با خود کلنجار میرود که آیا بگم نگم اینکه یه شخصی هست با این اوضاع و به واسطه توضیح دادن اوضاع اون شخص شماره تلفن هم

سکانس سوم شب داخلی (موسسه)

محمد به موسسه میرود اینبار با استرس و تبش قلب در میزند و میگوید

محمد: سلام خسته نباشید میتونم زینب و ببرم

معلم: خواهش میکنم بفرمایید

محمد:(با استرس و من ومن کردن رو به معلم کرده) ببخشید من میتونم راجع به یک بنده خدایی که معلول هستند و علاقه دارن به نقاشی باهاتون حرف بزنم؟ چون یه مقدار شرایطشون خاصه امکانش هست تلفنی بگم خدمتتون

معلم: بله خواهش میکنم (شماره رو میدهد)

محمد:( شماره را گرفته و میس کال می اندازد و در پوست خود نمیگنجد محمد در حین راه رفتن و بردن زینب به منزل باز هم از او سوالاتی میپرسد ولی نه به اندازه سری قبل محمد به همراه زینب به منزل پدری خود میرسد و چون در دل خود خیال خود نمیخواهد مزاحم شود از طریق یکی از اپلیکیشن ها به معلم پیام میدهد محمد آن شب خیلی منتظر جواب پیام میماند اما خبری از جواب دادن وجود نداشت محمد با کلی فکر و ذکر میخوابد) (صبح روز بعد)

محمد بلافاصله قبل از اینکه به صبحانه بخورد به سراغ گوشی میرود اما بازهم خبری نیست این روند دور روزی طول میکشد تا بلاخره معلم پی ام میدهد

معلم: (پی ام داخل گوشی) سلام به بزرگواریتون ببخشید به اینترنت وصل نبودم و شروع میکند به پیام دادن و و حرف زدن و متابقابل محمد هم جواب میدهد این روند چند روزی طول طول تا به دردل میرسد و هر دوی آنها به این پی میبرند که چقدر بهم نزدیک هستن و چقدر میتوانند هم صحبتهای خوبی باشند، این روند ادامه پیدا میکند تا زمانی که این دو تلفنی باهم حرف میزنند این تلفن زدنها ادامه پیدا میکند تا بلاخره هر دوی آنها به علاقه ایی که بین هم به وجود آمده است اعتراف میکنند، تا اینکه روز قرار فرا میرسد که یکدیگر را بیبیند)

این داستان ادامه دارد...





فیلمسریالسینمانمایشنویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید