«داستان فاوست را میتوان در بافتار تاریخی-فرهنگی دیگری نیز قرار داد. زیرا بر اساس نمادپردازی اختربینی، در قرن شانزدهم اتفاق مهمی در صورت فلکی حوت (دوماهی) رخ داد؛ پیکربندی ستارهای که از دو ماهی تشکیل شده که با رشتهای از ستارگان به هم متصل شدهاند. در حالی که یکی از ماهیها (حوت ۱) به صورت عمودی شنا میکند، ماهی دیگر (حوت ۲) موازی با "دایرةالبروج" (صفحه مدار زمین به دور خورشید) حرکت میکند. نقطهای بر روی دایرةالبروج که در آن خورشید حدود ۲۱ مارس (اول فروردین) از استوا عبور میکند و طول روز و شب را برابر میسازد، به عنوان نقطه اعتدال بهاری شناخته میشود. هر سال، اعتدال بهاری به دلیل حرکتی که به عنوان "تقدیم اعتدالین" شناخته میشود، نسبت به ستارگان ثابت، به سمت غرب در طول دایرةالبروج حرکت میکند. یونگ در کتاب آیون (۱۹۵۱) این پرسش را مطرح کرد: آیا همبستگی میان همترازی اعتدال بهاری با صورت فلکی حوت از یک سو، و ظهور و افول مسیحیت از سوی دیگر وجود دارد؟ به هر حال، تولد مسیح که با ظهور ستاره بیتلحم در سال ۷ پیش از میلاد نوید داده شد، با همترازی اعتدال بهاری با ستارهای که گرهِ رشتهی پیونددهنده دو ماهی را مشخص میکند (و در نتیجه نقطهای که ماهی اول آغاز میشود)، همزمان است.

همانطور که یونگ بیان کرد، پیوند میان «شخصیت مسیح و آغاز عصر اخترشناختی ماهیها» – یا دقیقتر بگوییم، «همزمانی نمادِ ماهیِ منجی با نماد اخترشناختی عصر جدید» – در این تقارن منعکس شده است: حرکت نقطه اعتدال بهاری از طریق تقدیم اعتدالین به نشانهی حوت که آغازگر عصری نو بود، با این واقعیت که نشانهی ماهی برای توصیف "خداوندِ انسانگونه" به کار میرفت همزمان گشت؛ خدایی که (الف) به عنوان اولین ماهیِ عصر حوت متولد شد و به عنوان آخرین قوچ یا بره از عصر قبلی (حمل) قربانی شد؛ (ب) ماهیگیرانی را به شاگردی گرفت و آنها را «صیادان انسان» نامید؛ (ج) تودهها را با ماهیهایی که به گونهای معجزهآسا تکثیر میشدند اطعام کرد؛ (د) خودش به مثابه یک ماهی، به عنوان «غذایی مقدستر» (sanctior cibus) خورده شد؛ و (ه) شاگردانی داشت که به عنوان pisculi یا ماهیهای کوچک شناخته میشدند (مجموعه آثار، جلد ۹، بند ۱۴۸). مگی هاید این رویکرد اخترشناختی به مسیحیت را چنین خلاصه میکند:
«با نگاه به صورت فلکی حوت [...]، میبینیم که دو ماهی توسط رشتهای در ستاره آلفا، که اعراب آن را "الرشا" (گره) مینامیدند، به هم بسته شدهاند. آنها در جهتهای مختلف شنا میکنند؛ ماهی شرقی به صورت عمودی به سمت شمال از دایرةالبروج حرکت میکند و ماهی غربی به صورت افقی در امتداد دایرةالبروج شنا میکند. این به عنوان نمادی از طبیعت دوگانه در این نشان (برج) درک میشود؛ یک کیفیت عمودی و یک کیفیت افقی، دو کیفیت متضاد که با هم تلاقی میکنند اما برای همیشه به هم وابسته هستند. آنها ماهیِ روح و ماهیِ ماده هستند و مصلوب شدن مسیحِ عصر حوت، با نمادپردازیِ این تلاقی نشان داده شده است. مسیح، اولین ماهیِ روح، بر صلیبِ ماده مصلوب میشود. مضامین بزرگ مسیحیت – قربانی، ایثار و رستگاری – نیز کیفیتهای تعیینکننده نشان حوت هستند. برای یونگ، دوگانگی ذاتی در ماهیهای برج حوت منعکسکننده اضداد آشتیناپذیر مسیحیت است. نظامهای مذهبی خداباور باید ماهیت "دوگانه" خدا را آشتی دهند؛ خداوند در تجلی خود هم مثبت و هم منفی، هم مذکر و هم مؤنث، هم روح و هم ماده است. خدا اغلب به عنوان آن اصلی دیده میشود که اضداد را متحد میکند، اما مسیحیت در آشتی دادن این دوگانگی با دشواری روبروست. این مسئله در تفکر اروپایی به صورت تضاد "خیر در برابر شر" و در پرسش چالشبرانگیزِ "چگونه خدایی که تماماً خیر است میتواند شر را بیافریند" نمایان میشود...»
با این حال، اگر حرکت نقطه اعتدال بهاری در امتداد دایرةالبروج در همترازی با ستارگان "حوت ۱" با خاستگاه و گسترش مسیحیت مطابقت داشته باشد (تولد مسیح، فرمان میلان در سال ۳۱۳ که پایان آزار مسیحیان بود، و فرمان تسالونیکی در ۳۸۰ که کاتولیکِ "اعتقادنامه نیقیه" را دکترین رسمی کلیسای دولتی امپراتوری روم کرد)، عبور اعتدال بهاری از امتداد رشتهی پیونددهنده دو ماهی به سمت "حوت ۲"، نشاندهنده چرخشی به دور از مسیحیت است. در این دوره، عقاید بدعتآمیز پدید آمده و شکوفا میشوند؛ نهضت اصلاحات (پروتستان) و درگیریهای مذهبی خشونتآمیز اروپا را تحت تأثیر قرار میدهند (که منجر به جنگهای سیساله و دیگر جنگهای مذهبی اروپا میشود). همانطور که مسیحیت وارد عصر رنسانس (عصر سفرها، اکتشافات، علم و احیای بتپرستی) میشود، شروع به از هم پاشیدن میکند.
از این منظر، فاوست به عنوان یک ساحرِ سیاه (یا کسی که ادعای آن را داشت)، که به اختربینی و غیبگویی میپرداخت و تظاهر به داشتن انواع مدارک علمی میکرد که در واقع فاقد آنها بود، واقعاً شخصیتی بسیار مناسب برای این عصرِ تحولات فرهنگی و مذهبی است. همانطور که در یک سطح، کل نمادپردازی مسیحیِ ماهی به نظر میرسد «به صورت اتفاقی و بدون قصد قبلی» رخ داده است (بند ۱۴۸)، ظهور افسانه فاوست در قرن شانزدهم نیز (زمانی که اعتدال بهاری در امتداد لبه جنوبی حوت ۲ و به سمت صورت فلکی دلو حرکت میکند) با اصلاحات مذهبی، رنسانس، عصر مدرن و – در نهایت – عصر ضدمسیح و پایان زمان همزمان است (بند ۱۴۹). از نظر یونگ، «اهمیت عمیق» فاوستِ گوته در اینجا نهفته است: این اثر مسئلهای را فرموله میکند که (به تعبیر او در کتاب تحولات و نمادهای لیبیدو) «از زمان رنسانس در خوابی ناآرام در حال غلت خوردن بوده است، همانگونه که درام ادیپ برای حوزه فرهنگی یونان باستان چنین کرد»؛ یا به تعبیری دیگر، مسئلهای که «قرنها در حال جوشیدن بود»، یعنی: راه خروج میان «اسکیلا-یِ (گردابِ) ترک دنیا و کاریبد-ِ (گردابِ) پذیرش آن» – و همچنین راه خروج میان هر نوع تقابل دیگر، از جمله ایمان و دانش، روح و ماده، خیر و شر.
استدلال یونگ در کتاب آیون بعداً توسط ریچارد تارناس در کتاب کیهان و روان (۲۰۰۶) مورد توجه و بسط قرار گرفت؛ اثری که روایتی از فرهنگ بشری ارائه میدهد که بر اساس همبستگی قابل توجه میان همترازی سیارات و الگوهای کهنالگویی تاریخ ساختار یافته است. از این منظر، فاوست به عنوان یک اثر هنری الگوساز ظاهر میشود که – با توجه به حضور مفیستوفلس به عنوان سایه فاوست و به عنوان وسوسهگر دوزخی که «روحی است که همیشه نفی میکند» – همترازی زحل (به عنوان عنصر ساختاری-محدودکننده) و پلوتو (به عنوان عنصر بیولوژیکی-غریزی) را به تصویر میکشد: نمادی از یک کمپلکس کهنالگویی مرتبط با مضامینی چون «سرکوب و تنگنای شدید، جرم و مجازات، گناه و داوری، تروما و مکافات، کنترل سختگیرانه و پیامدهای تاریک، تضادها و تنشهای به شدت چالشبرانگیز، اعماق سایه و تشخیص اخلاقی». حتی کسانی که متقاعد نشدهاند که طرح بزرگ این نوع کیهانشناسی کهنالگویی درست است، ممکن است با ارزیابی قبلی تارناس در کتاب شور ذهن غربی (۱۹۹۱) راحتتر کنار بیایند؛ اینکه «ماتریس پیچیده» رنسانس منجر به دو «جریان متمایز فرهنگی» شد: جریانی که در انقلاب علمی و عصر روشنگری پدید آمد و بر «عقلانیت، علم تجربی و سکولاریسم شکاکانه» تأکید داشت، و جریانی دیگر که «مکملِ متضاد» آن است و ریشههای مشترکی در رنسانس، فرهنگ کلاسیک یونانی-رومی (و در اصلاحات مذهبی) دارد، در حالی که تمایل دارد «آن جنبههایی از تجربه بشری را بیان کند که توسط روحِ حاکمِ عقلگراییِ روشنگری سرکوب شده بودند». این جنبه از حساسیت غربی را میتوان در ژان ژاک روسو، سپس در گوته (و همچنین در فریدریش شیلر، یوهان گوتفرید هردر و رمانتیسم آلمانی) یافت. اما اصلاً افسانه فاوست چگونه به گوته منتقل شده بود؟»
پانویسها: ۲۴. رجوع کنید به مگی هاید، یونگ و اختربینی، صص ۱۶-۱۸. ۲۵. رجوع کنید به ترتولیان، علیه مارکیون، کتاب اول، فصل ۱۴. ۲۶. هاید، یونگ و اختربینی، ص ۱۸. ۲۷. برای بحث در مورد درک یونگ از منطقةالبروج در رابطه با اندیشه هزارهگرایانه یواخیم فیوره، رجوع کنید به تحلیل ریکاردو برناردینی از کتیبهی پنهاننگاری شده در کلیسای سن مینیاتو در فلورانس. ۲۸. ریچارد تارناس، کیهان و روان، صص ۲۷۳ و ۲۶۸. ۲۹. ریچارد تارناس، شور ذهن غربی، ص ۳۶۶.
~Paul Bishop, Ph.D., Preface, Jung and the Epic of Transformation, Volume 2: Goethe’s “Faust” as a Text of Transformation, pp. xxvii-xxxi