نجاتبخشی نیست جز پرسشهایی که برای سرگرمی ذهن پرسیده میشن!!
معمولا در این شرایط غیرحساس غیرکنونی و تمام ناشدنی؛ آدمی چیزهایی رو امتحان میکنه که شاید به شروع یک جریان یا مسیر منتهی بشه. هر چند سرآغاز قابل مشاهدهست اما میانهی راه و سرانجام رو نمیشه مثل اکنون، به صورت واضح مشاهده کرد. این نوشته هم از همون جنسه. پس سلام....

حجم بزرگی از احساسات در این روزها در من جریان داره که گاهی خودش رو به صورت کلافگی و بی حوصلگی نشون میده. عملی نیست که مقداری از این کلافگی رو کم کنه؛ جز بودن در جمع خانواده در لحظاتی که معاشرتی روان و خوشایند رخ میده. غیر از اون، لحظاتی که تعارضهای فکری و عقیدهای خودشون رو نشون میدن، مجالی برای ادامه معاشرت نیست. هرچند وقتی هم تعارضی رخ میده هر دو طرف بیخیال ادامه بحث میشن و با انتخاب سکوتی به این معنا که "میتونم ادامه بدم ولی صرفنظر میکنم" مکالمه قطع میشه.
آنچه در جریان هست در دنیای بیرون و دنیای درون جدا از هم نیست؛ هرچند تلاشی بیهوده برای جدا نمایاندن این دو جریان انجام میدم. یکی دو روز پیش در جلسهای از رواندرمانگران که بودم سوالی مطرح شد که من رو به فکر فرو برد؛ هرچند سعی کردم جواب یا پاسخ شل و وِلی سرهم بندی کنم ولی فکر میکنم به گفته مدرس؛ بیش از اینکه در این روزها (یا در روزهای آتی) به دنبال جواب یا پاسخ باشیم ، اندیشه به سوالات که ما رو در زندگی پیش میبره یا در شرایط کنونی؛ نه اینکه نجات بخش من باشه، بلکه خوراک ذهنی برای بازی با افکارم فراهم میکنه.
سوالات اینها بودند؛ بخش ترسیدهی تو، بخش ناامید تو، بخش خشمگین تو (اگر اینجارو درست خاطرم باشه) و بخش امیدوار تو در این روزها چی میگه؟
کودک که بودم همیشه موقع نوشتن علامت سوال (؟) یا تعجب (!) نظرم به شکل و نحوه نوشتنشون جلب میشد و حسی شبیه اینکه، انگار چیزی دست و پای من رو گرفته و با کشیدن نگه میداره، در من به وجود میاومد.
در این روزهای جنگ و بمباران موشکی و خبری، روزهای پرخوری اخبار و روزهای "میتونم ادامه بدم ولی صرفنظر میکنم" به نظرم پرسش از خود میتونه دریچهای به تجاربی متفاوت یا دیدن مجدد آنچه به سرعت از پیش چشممون میگذشت باشه...
پرسش از خود در زمان الان، شاید بیهوده باشه اما سرگرمکنندهست!