کتابهای درسی مدرسهاش را که نگاه میکردی، پر بود از نقاشیهای میز و صندلی. میزهای بزرگ و کوچک، میز تحریر یا میز مدیریت که پدرش آرزو داشت روزی بیاید تا او را پشتش ببیند!
تنها کتابهای دوران مدرسهاش منقش به تصاویر میز و صندلی و بُرادههای ریز ریز شدهی چوب نبود! بعدها که در دانشگاه تهران، مشغول رشتهی پزشکی شد، کاسه همین کاسه و آش همان آش بود! با این تفاوت که تصاویر کتابهای دانشگاهیاش، جا افتادهتر و شکیلتر شده بودند!
آن روز که پدرش در خانه بند کرده بود به رتبهی چهارِ کنکورِ پزشکی کشور، تمام دغدغهاش کامل کردن نقاشیِ الوارهای چوبی بود که روی هم خوابیده بودند! پدر اما مدام کنار گوشش میخواند:《 بذارش کنار پسر! اینا چیه میکِشی اخه؟! مثلا تو قراره پزشک بشی!》؛ همین جملهها بود که پسر را روز به روز از رشتهی تحصیلیاش دورتر میکرد! اصلا گاهی جملهها کارشان دور کردن آدمها از داشتههایشان است!
دو ترم مانده بود تا تحقق آرزوی دیرینهی پدر! پدری که از کودکی پسر را دکتر صدا میکرد! اما دکترِ داستانِ ما، در یک روزِ زمستانی سرد و برفی تصمیمش را گرفت! از راهروهای پیچ در پیچِ سالن اداری دانشگاه تهران گذشت و خودش را روبروی تابلوی طلایی رنگی دید که با خط مشکی نستعلیق رویش نوشته شده بود:《 معاونت آموزش》؛ نگاهی به تابلو انداخت و نفس عمیقی کشید. از لابلای درسهای پزشکی یاد گرفته بود که هروقت استرس داشتید، نفس عمیق بکشید و از راه دهان بدهید بیرون! وارد اتاق آموزش که شد، برگهی انصراف از تحصیلش را نوشت و گذاشت روی میز! و خیلی آرام و مصمم از اتاق بیرون زد! علاقهاش چیز دیگری میخواست! کار دیگری طلب میکرد! دوست داشت کارگاه چوب بُری داشته باشد و تا میتواند از همان صندلیها و میزهایی که عمری در کتابهای تحصیلیاش تا به امروز میکشیده، بسازد و بدهد دستِ خلق الله!
پسرِ ۲۴ سالهای که پزشکی را نصف و نیمه رها کرد، رفت سراغ علاقهاش! رفت دنبال سرنوشت! مغازهی نجاری راه انداخت بَرِ ستارخان! و حالا استادی شده برای خودش! شاگردها در چوب بُری و ظرافت کارش به جامعه داده! روزگار به جایی رسید که حاج محمود شوشتری، با آن همه یال و کوپال و قمپزهایی که پزشکی تهران داشت، دکترایِ چوب بُری گرفت و شد استاد الکلِ فی الکُل!