دوست داشتم برگردم سال ۹۸، یکی از روزهای خوب نمایشگاه کتاب تبریز و همونجا گیر کنم. مثل بیل موری توی روز موش خرما. یادمه اونموقع ها روزا خیلی قشنگتر بودن، حتی با وجود فیزیکی که حالیم نمیشد و اومدن کرونا.
از اون موقع تا حالا، تبریز نمایشگاه کتاب نداشته. این واقعه ی تاسف بار وقتی چشممو خیس کرد که داشتم کتابخونه رو جمع میکردم و چشمم به کاتالوگ انتشاراتیا افتاد؛ و اینطوری اتفاقای خیلی قشنگ سال ۹۸ از جلو چشمم گذشت.
ترم بزرگسالان انگلیسی گلدیس، استاد خوب کاریکاتورم آقای جدایی، نشست های ادبی توی کتابخونه مرکزی، وورکشاپ های مختلف سینما ۲۹ بهمن، المپیاد فیلمسازی اصفهان، دوستای زیاد و خوبی که پیدا کردم، داوری جشنواره فیلم های کودکان و نوجوانان، چاپ کتاب اولم رخنه خیال به واقعیت و جشن امضاش، نمایشگاه کتاب، وقتایی که مینشستم و کتاب سومم رو با کلی لذت مینوشتم، کارت رایگانی که برای سینما رفتن هدیه گرفتم، مطرب و تگزاس ۲ و سرخپوست و جهان با من برقص و ماجرای نیمروز، تعطیلی نرم نرمک مدرسه و خزیدن های لزج کرونا، و در آخر آشتی کوتاه من با استاپ موشن خمیری.
حرف برای گفتن در مورد تک تکشون خیلی زیاده و فکر کنم از این به بعد بیشتر اینجا بنویسم. راستش نوشته های وبلاگ یکی از نویسنده های مورد علاقم که یکهو بهش برخوردم، منو با ویرگول آشتی داد. این دفعه هرچقدرم که بازدید مطالبم کم باشه از روزانه نویسی دست نمیکشم.
یادمه تو اون نمایشگاه کتاب فاوست گوته رو پیدا کرده بودم و دوست داشتم بخرمش، ولی چون نود تومن بود سمتشم نرفتم! اون موقع ها عاشق داستانای جادوگری و معامله با شیطان بودم که تاثیر خیلی زیادی روی سه تا کتاب اولم داشته. فکر کنم متین اون موقع ها با دیدن قیمتای الان سر به دهن شیر بیابون بذاره. کتابا خیلی خیلی گرون شدن. بعدا عوضش مرشد و مارگریتا رو خوندم که وام گرفته از همین نمایشه.
به یاد اون موقع ها کلزمر پخش کردم. اخرای تابستونش بود که با این سبک موسیقی آشنا شدم. مال یهودیای اروپای شرقی نشینه و خیلی به دل میشینه. با همه ی سوزی که داره، شاد و رقصیدنیه. تو نوشتن جنایت مرد سیگاری خیلی کمکم کرد. قهوه ی سه در یک میریختم واسه خودم و اهنگ باز میکردم و یه بند مینوشتم. اون متین اون روزا کجاست واقعا؟؟؟ بعد نوشتن جنایت مرد سیگاری کلی تنبل شد و جز چندتا نمایشنامه و فیلمنامه ی ریزه میزه ازش چیزی در نیومد. دلم برات خیلی تنگه متین جونم، اگرچه بعضی کاراتو هنوز نمیتونم درک و هضم کنم. تو هم حتما بعضی کارای الان منو نخواهی فهمید. انسان ناگزیره به اشتباهای احمقانه کردن، ولی به قول برتراند راسل، چرا اشتباهای احمقانه ی جدید نکنیم؟
امسال بعد دیدن فیلم ببین کی برگشته، مستندی که داستانشو تو یه کانال یوتیوب دیده بودم و در مورد ظاهر شدن هیتلر در برلین امروزیه و اینکه عامه مردم چقدر از برگشتن یه دیکتاتور خوششون میاد، علاقه ی محکمی به یاد گرفتن زبان آلمانی پیدا کردم. قبلا علاقه ی ضعیفی بهش داشتم چون فیلم مرکز دنیای من رو دیده بودم و فهمیدم برخلاف تصوراتم، چه زبون شیرین، جذاب و رومانتیکیه. هر دو دفعه رفتم سراغ دولینگو. به قول معلم آلمانی الانم، دولینگو مثل مکمل غذایی میمونه. الان یه استریک ۱۲۶ روزه دارم و سه هفته ای میشه که کلاس ثبتنام کردم. معلممون از بین همه ی معلمای زبانی که داشتم خاص تره. یه جورایی دنیامونم نزدیکتره بهم. ده تا زبون بلده، با احتساب فارسی. من عاشق کلمه هایی ام که شبیه زبون فرانسوی ان. یه دوست خوب دور، به من در مورد جلو دهانی و عقب دهانی و میان دهانی بودن گفت و اشاره کرد که من جلو دهانی ام. یعنی همونطور که فرانسویا صحبت میکنن. دهنشونو خیلی وا نمیکنن. استاد آلمانی میگه که فرق آلمانی و فرانسوی با وجود اشتراکاتی مثل رِ «که غ تلفظ میشه»، تو همین قضیه ست. آلمانیا عقب دهانی صحبت میکنن. کونسونانت یکی از کلمه هاییه که خوب تو دهنم میگرده. مثل باسلوق واسه لافکادیو. کونسونانت یعنی حرف صامت.