محمدرضا نیکفر
محمدرضا نیکفر
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

یه داستانه مانگا.دوست دختره قاتل1.

صبح بود مثل همیشه داشتم می رفتم مدرسه تو سوپر مارکت کنار مدرسه دیدم پیرمردی درمورد قتلای تو شهر به بچه اخطار میداد و گفت سعی کنین جای کسایی که نمی شناسین نرین و این حرفا و مثل همیشه قلدوراداشتن از دخترا باج میگرفتن ولی وقتی طرف دختر جدیده شدن پا های من حرکت کرند ورفتم نزدیک قلدراوبعدتک تک شونو زدم و بعد دختره اومد جام بغلم کرد وگفت تا موقع که دوست پسرم هست کسی نمی تونه مزاحمم شه یه دفعه احساس کردم یه چیزه تیزجا شکممه وبعد دختره اروم جای گوشم گفت اگه می خوای زنده بمونی برو تو حیات واحساس کردم که پا هامو حس می کنم وبا هاش رفتم تو حیاتوقتی رسیدم اونجا اون با چاقو زد تو پام وگفت دیگه نمی تونی دری حالا قبل مردن حرفی نداری گفتم فردا با من میای سر قرار لبخندی زد و گفت فردا تو پارک مدرسه اوردو داره دانش اموزان به گروه های 2تا یی تقسیم می کنن می تونی با من هم گروه شی تا فردا خدافض

ادامه داستان تا پست بعد خدافض

داستانمانگاانیمه
من یه پسر عاشق انیمه ام درسته من اوتاکوعم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید