Mohammad Reza
Mohammad Reza
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

اهل کره زمین - کوچه اول - پلاک آخر

شاید بگید این متن در مورد من باشه که خیر اصلا در مورد من نیست
شاید بگید این متن ساخته ذهن منه. خب اره ولی ذهن من اینقدر سیاه نیست. این واقعیت هستش که این شکلیه

شاید بگید که چقد بدبینم. میگم نه اینجور نیست. چیزیه که قطعا تو این جهان اتفاق حتما افتاده

اینو مینویسم شاید کسایی اینو بخونن که اینارو تجربه کرده باشن و بهشون یه حس خوب منتقل بشه و بدونن که تها نیستن

شاید این متن شما رو وارد یه فیلم نامه بکنه که طبیعیه

شاید بگید چقدر خلاصه نوشتی. میگم از خیلی از جزئیات گذشتم.

به هرحال باقی میگذارم این متن رو که همانا اتفاقات خیلی سیاه تر هم قطعا هستند

پ.ن: داشتم تکالیف درس نگارش رو مینوشتم تحت عنوان نوشتن یک خاطره از مدرسه که نمیدونم چی شد این متن ها ساخته شدن

باز هم ی صبح سوزناک پاییزی دیگری مثل روز های قبل بود. از خواب که پا شد طبق معمول از خود پرسید که برای چه زنده است و باز یک روز تکراری دیگری را باید طی کند.خستگی کار پاره وقتش هنوز از تن ش در نیامده است.به سختی از جای خود بر میخیزد و با نگاه به چهره ای که هنوز لکه خون هایی در چشم هایش وجود داشت لبخندی میزند و میرود اماده برای مدرسه رفتن میشود. پیراهن لباس فرمی که 2 سال پیش خریده بود برایش تنگ است هنوز و میپوشد و آسمان کمی ابریست. ساعت گویا بسیار عجله میکند و منتظر کسی نمیماند. با عجله جزوه ها را در کیفش جا میکنید و کفشی که خاطرات زیادی با آب های چاله های کوچه و خیابان دارد را به پا میکند و به سمت ایستگاه اتوبوس مدرسه روانه میشود. آسمان شروع به نم نم باریدن میکند. از کنار هم کلاسی و هم مدرسه ای هایش عبور میکند و کسی به او توجهی نمیکند و با برخورد سرد همیشگی گوشه ای می ایستد تا بیش از این خیس نشود. از راه میرسد و با غرغر های همیشگی داد میزند و اصرار به سریع سوار شدن بچه میکند و سیگارش را روشن میکند. هنوز نگاه های سرد بچه ها به سویش بود. نمیدانم واقعا رفتار او متفاوت بود یا واقعا غیرعادی بود. همان سر در و همان مدرسه و همان قفس. عبور میکنید و بارش به حدی بوده که فقط یک مسیر برای عبور وجود دارد و باید از یک صف یا خط بگذرند. قرآن سرود ملی دعای فرج. احتمالا زیر بارش باران معنویت بیشتری دارد. بالای سکو میرود. همان صحبت همیشگی صبح شنبه و تهدیدات آزمون جمعه. نمیدانم واقعا چقدر برای آن ها سود مالی یا تبلیغات دارد ولی حتما موضوع موضوع مهمی بوده که مطرح کرده. خستگی هنوز در چشمانش موج میزند. وارد پادگان میشویم و ناظم های مدرسه شبیه افسر نگهبان ها مراقب هستند. وارد کلاس میشود. در گوشه ای از کلاس مینشیند. کنار دستی اش با فاصله یک صندلی از او مینشیند. معلم دیفرانسیل بر خلاف روز های دیگر خوشحال وارد کلاس میشود. شاید احتمالا حقوق ش را واریز کرده باشند. سوال از قرار کلاس میپرسد که امتحان است یا ادامه درس. دستش را بلند میکنید و به استاد میگوید که امتحان است. نگاه ها مانند شمشیر برنده که اماده کشیده شدن هستند به او هجوم می آورند. یه گوشه نگاهی به کلاس میکند و صبحتش را اصلاح میکند و میگوید:"ببخشید استاد, یک درس دیگری امتحانش امروز بود نه درس شما." امتحان شروع میشود و اضطراب برخورد دیگران اصلا تمرکزی برای وی نمیگذارد ولی توجهی نمیکند شروع به نوشتن میکند. واقعا چقدر میتواند خوش شانس باشد که خودکارش وسط امتحان خشک شود؟ از همکلاسی هایش درخواست یک خودکار میکند و تعجب برانگیز نیست که کسی به او خودکاری بدهد. پس از 5 دقیقه تقلی در پی یافتن خودکاری در اتاق مدیر به کلاس بر میگردد اما با ضربان قلبی بیشتر. مینویسید و فراموش میکند بعد از امتحان قرار است چه بلایی سر او بیاید. آخر چرا در پی عدم تعهد به تحصیلات یک سری افراد، فرد دیگری که متعهد است مجرم به وظیفه شناس بودن شناخته میشود؟ نمیدانم ولی چاره ای نبوده. زنگ به صدا در می آید و هنوز مینویسد. پشت دیوار کلاس جمع شده اند. برگه را تحویل میدهند و به زور 4 5 تا از همکلاسی هایش به گوشه سالنی میکشانند. فشار دستان یکی گردنش. دیگری پا و کمرش. در کنجی تحت فشار قرار میدهند. وارد حیاط میشوند و باران هنوز میبارد. دست وصورتش را با اب سرد حیاط میشوید. گوشه ای از حیاط ناگهان صدا هو هو های بچه ها او را مورد هجوم قرار میدهد. گوشه ای تنها مینشیند. بغض گلویش را میگیرد. موهای ژولیده اش با دستش مرتب میکند. انگار مجرم چندین ساله است که چنین با او برخورد میکنند. گوشه دیگری از حیاط جمعی هم در حال دود کردن هستند. زنگ دوم هم سپری میشود. اما این دفعه بسیار ساکت تر بود.

هنوز در فکر است که چرا چنین برخوردی میکنند؟ مگر مدرسه محل یادگیری و آموزش نیست ؟ مگر نباید خب نسبت به درس ها و تکالیفی که هستند مسئولیت پذیر بود ؟ نمیدانم او غیرعادی بود یا واقعا جای او در آن مدرسه نبود.در زنگ سوم فیزیک، که درس مورد علاقه وی هست، کمی حالش خوب میشود. از موضوع درس خارج میشوند و احتمالا در مورد فیزیک جدید و قوانینی که انیشتین برای جهانیان کشف کرده بود صحبت میکنند. با همان لحن و گرفتگی های مکرری که در صدایش مشاهده میشود که ناشی از لکنت زبان است شروع میکند به سوال کردن در مورد مسائل روز فیزیک.از گوشه کلاس صداهای عجیبی میخیزد. سر به سرش میگذارند. لقب های جالبی برایش میگذارند. دیگر میگویند که جای معلم باید تدریس کند. هو هوی کلاس شروع میشود. کوله پشتی اش را جا به جا میکنند و داخلش اضافات خوراکی میریزند و کنارش میگذارند. چشم هایش را ناگهان میبنند. فریادی میکشد و کوله پشتی اش را به دست میگیرد به سرعت از کلاس خارج میشود. در حالی بسیار عصبی و ناراحت است از مدرسه خارج میشود. سوار تاکسی میشود و کوله پشتی اش جلوی صورتش میگیرد و گریه میکند. از تاکسی پیاده میشود و بدون این که صورتش را به راننده تاکسی نشان دهد کرایه اش را میپردازد و دوان دوان به سمت خانه بر میگردد.آفتاب آسمان را باز میکند. دوده هایی بلند شده. باز لاستیک های ماشینی رو آتش میزنند و بویش کل خیابان را پر میکند. ضایعاتیه نون خشکیه....آهن خریداریم.لوازم خانگی خریداریم. آوای همیشگی ای که هنگام عبور از محله شان به گوش میرسید. در گوشه از کوچه ها داخل پلاستیک گویا چیزی را مبادله میکردند. دختری که روی ترک دوچرخه اش پر از پلاستیک و ظرف نوشابه بود. از خط راه آهن عبور میکند. همیشه عادت داشت در راه برگشت روی ریل قطاری دراز بکشد و آسمان را تماشا کند.یادش نمیرود دفعه پیش خطر مرگ از بیخ گوشش عبور کرده بود و زنده ماند. اما سریعا به خانه میرسد. کسی خانه نیست انگار ولی خواهرش پشت سرش می آید. بقل ش میکند و کمی در کنار او آرام میگیرد. اما وقتی مادرش از راه میرسد سریعا متوجه میشود. شروع به سوال پرسیدن میکند و تصمیم میگیرد دیگر به مدرسه نرود. مادرش پولی را که از فروختن تک گوشواره ای که مانده بود خرج کتاب درسی او میکند. پس از 6 ماه تحصیل در رشته مورد علاقه در شریف قبول شد. برای یک کشور خارجی اقامت گرفت برای مدرک دکتری یش. ولی در روز دفاع از پایان نامه اش خبری به گوشش رسید که دیگر مادرش نیست که به حضور فرزندش افخار کند...
خیلی خلاصه...

محمدرضا همتی



روایتداستان گویینوشته شخصی
CGI / مدیر تولید محتوای فضای مجازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید