! این داستان برگرفته از واقعییت است !
یکی بود یکی نبود، تو زمانای خیلی خیلی دور یه پادشاهی بود که دوست داشت همیشه لباسای جدید بپوشه، رنگا بارنگ از همه رنگ، خلاصه که یه روزی رسید دیگه خیاطای پادشاه هیچ لباس جدیدی نتونستن واسش بدوزن و وقتی همون لباسای قدیمی رو برای پوشیدن بردن، که هنوزم سالم سالم بودن یه داد بلندی زد و به وزیراش گفت: "مگههههه نمیدونیننننن من لباسسسس تکککررراااارررییی نمیپوشششمممم؟!!!" . اینجوری بود که جارچیا شروع کردن به جار زدن: "پادشاه لباس نداره، کی میتونه لباس بدوزه؟ پاشه بیاد" از سرتاسره مملکت همه پاشدن رفتن. هرکی یه لباس جدیدی دوخت با طراحی جذاب و جدید، اما مشکل جای دیگه بود، پادشاه قصهی ما چاق و زشت شده بود و حاضر نبود اینو قبول کنه و پاشه بره رژیم بگیره!
خلاصه گذشت و گذشت تا خبر لباس جدید پادشاه به گوش دوتا دقل کار(!) رسید. رفتن پیش پادشاهو گفتن: "آیییییی که علاج پادشاه دست ماست، یه پارچه داریم که فقط آدمای باهوش میتونن اونو ببینن!"
برای پادشاه جالب شد! پارچه که فقط آدمای باهوش میتونن اونو ببینن؟ خوبه خوبه، اگه راست باشه میتونم آدمای سادهی دورمو بشناسم و اگه اشتباه باشهام چیزی نمیشه نهایت سرشونو میزنم(!)، پس پادشاه دستور به شروع دوخت لباس کرد و اون دوتا دقل کاره قصه ماهم کلی طلا گرفتن و شروع کردن. شب و روز صدا میومد از اتاقشون که انگار دارن سخت کار میکنن تا زودتر لباس آماده بشه و مدام صدای: "کلیک، کلاک، کلیک، کلاک" بود که از اتاقشون میاومد.
یهروز پادشاه خواست بره سربزنه تا ببینه واقعا دارن چیکار میکنن ولی ترسید که نکنه نتونه لباسو ببینه و جلوی همه یه احمق بنظر برسه و همه مسخرش کنن بخاطر همین وزیرشو فرستاد تا یه سر و گوشی آب بده. وزیر رفت ولی هیچی ندید، یکم پیش خودش فک کرد، گفت اگه الان به پادشاه بگم لباسی نبوده فک میکنه من احمقم و کلی میخواد سرم داد و بیداد کنه، پس وزیر رفت و به شاه گفت: "پادشاهااااا(!) لباسه عالیه باید خیلی بهتون بیاد!" پادشاه که کلی ذوق کرد از این خبر، باز پول بیشتری به اون دونفر داد.
چند روز بعد اینبار پادشاه خواست که خودش بره و سر بزنه به اون دونفر به اصطلاح بافنده(!) ولی باز چیزی ته دلش قیلیجی ویلیجی کرد و ترسید پس باز یکی دیگه از وزیراشو فرستاد و مطمئن بود که باهوشترین وزیرشه(!). این وزیر دومم رفت، اونم چیزی ندید ولی از ترس دعوای با شاه (واحتمالا اخراجش!) اونم برگشت و به پادشاه گفت: "پادشششاااااهههه به سلامت باد، نگم براتون چقد عالیه، تو اون لباس باید بهترین پادشاهه دنیا بشی" و باز خیاله پادشاه راحت شد و به خودش گفت: " این وزیرام درسته باهوشن ولی مطمئنم اندازه من باهوش نیستن".
بازم چند روز گذشت و اینبار خود پادشاه جرئت پیدا کرد و رفت تا لباسو ببینه، وقتی رسید اونجا هیچی ندید! خیلی تعجب کرد! "چطور میشه اون دوتا وزیره داغونه(!) من لباسو دیدن ولی من نمتونم ببینم؟" خلاصه برای اینکه بقیه بهش نگن احمق برگشت و از کار اون دونفر تعریف کرد که "به به عجب لباسی!" و بازم کلی سکه و طلا (دلار!) بهشون داد.
چند روزی گذشت و خبر رسید که لباسه جدیده پادشاه آمادست و قراره پادشاه لباسه خاصه جدیدشو، که فقط آمای باهوش میتونن اونو ببین، بپوشه و تو شهر راه بره. اون دوتا دقل کاره قصه ما به پیش پادشاه شرفیاب شدن و گفتن: "بهترین لباسی که تا به امروز دوخته شما برای شماااااااا فقطططط آماده کردیم، این لباس اصلا لنگه نداره، مردم اینو توی تنه شما ببینن حتما انگشت به دهن میمونن!" پادشاه که بازم نمیتونست لباسی ببینه شروع کرد به دلگرم گردنه خودش: "ععععجججبببب چیزیههههه چقد نرم و راحتههههه" و بازم کلی پول و طلا داد به اون دونفر و اونا ام سریع قافله رو بستن و رفتن.
حالا پادشاه با لباسه جدیدش داره تو شهر میگرده، مردمم که شنیدن فقط آدمای باهوش و دانا میتونن لباسو ببینن پس همشون شروع کردن به تعریف از لباسه پادشاه که: "عجب لباسییی خیلی قشنگهههه!" ولی واقعا لباسی تنه پادشاه نبود.
همینجوری که پادشاه داشت تو شهر گشت میزد یدفه یه بچه میاد جلو میگه: "پادشاهاااا، حالت خوبه؟ رو زمینی یا رسیدی به کهکشانه راه شیری؟ از اون بالا یه بای بای به ما بکن(!) اینجوری اومدی بیرون وسطه زمستون حتما میچای!!!!" پادشاهه قصمون که اینو شنید خیلی جا خورد و بچه رو با خودش برد به قصر و جایزه خیلی بزرگ بخاطر صداقتش بهش داد... .
این داستانو شاید خیلی از ماها تو دوران بچگی شنیده باشیم ولی متاسفانه شده حکایت خیلی از کسبوکارهای ایرانی که تو زمستون سرد تعطیلیهای کرونا و تحریمهای داخلی(!) و خارجی دارن با لباس چندنفر خیاط حرفهای(!) که تو عمرشون یه دست لباس ندوختن که هیچ، از جلو خیاطی ردم نشدن، میرن تو شهر و وای به روزی که اون بچه بپره جلو و تمام آمال و آرزوهای پادشاه به باد بره!
این متن بیشتر حالت درد و دل داره، درد و دلی که نه برای سوده شخصی نوشته شده و نه بازار گرمی، نه اونقد کوتاهه که بشه توییتش کرد و شاید نه اونقد بلند که بشه فریادش زد. فقط برای نگرانی از آینده کسبوکارهای کشورم شروع به نوشتن کردم و خواستم فقط خواهش کوچیکی از کسبوکارای ایرانی کنم،
اول اینکه دوست من چون ایده کسبوکار برای تو بوده لزومی نداره حتما مدیر و رهبر اون کسبوکار هم خودت باشی، باور کن توانایی خیلی زیادی لازمه که باید یادبگیری و از اون مهمتر، نزاریم چیزی که بهش میگن "انفجار احمقها" تو کسبوکارهای ما اتفاق بیوفته. یه چیزی تو وجوده انسانها همیشه هست، آدم سطح الف دوست داره همیشه با افراد سطح الف کار کنه تا باهم رشد کنن ولی آدمای سطح ب پ ت و... دوس دارن برای اینکه باهوش بنظر برسن با افراد کم هوشتری کار کنن و این دلیله تمایزه خیلی از کسبوکارهای موفق و ناموفق تو تمامه دنیاست.
یه چیز دیگهام هست، از آدمی که تاحالا پشت فرمونه یه ماشین ننشسته توقع نداشته باش کامل و درست بهت رانندگی پشت یه ماشین واقعی رو یاد بده، دسته خودش نیست، بلد نیست! نکرده! فقط از دور خونده و تنها هنری که داره اینه که بهت بقبولونه(!) که میتونه کمکت کنه! فقط همین!
از این داستان چند خطی خیلی برداشتهای دیگه هم میشه داشت، شاید اندازه چندتا کتاب کسبوکار، تحلیل و تفسیرش با خودتون... .
یادت باشه رفیق! پادشاه همیشه پادشاهه!