من از بچگی جوجه اردک زشت بودم، تقریبا همیشه نوک انگشتا سمت من بود، همه مسخرهام میکردن و همه ازم فراری، به خاطر همین همیشه تلاشم این بود که تو جمع گم باشم، تو سایه باشم، کسی نبینه منو، و هنوزم از اینکه تو مرکز توجه جمع قرار بگیرم واقعا اذیت میشم. همیشه میترسم که باز قراره به چی من گیر بدن. با این حال واقعا دوست دارم که رفقای امنم بهم توجه کنن. مسئله بغرنجیه،دردناکه
تو همین راستا یکی از بدفرجامترین خاطرات عمرم جای میگیره. بلایی که کلاس سوم ابتدایی سرم اومد و کل دوران مدرسه ابتداییام رو خراب کرد.
قشنگ یادمه، یه روز سرد زمستونی بود، تو ردیف دوم سمت معلم کنار پنجره، کلاس سوم الف، که معلمش خانوم صادقی بود (هیچ نسبتی نداشت با من) نشسته بودم، چراغ نفتی وسط کلاس تو راهروی باریک بین نیمکتا روشن بود و روش چند پر گلپر ریخته بودن، بارون میومد و شیشهها عرق کرده بودن، خانوم معلم داشت یه چیزی رو از رو کتاب میخوند و پای تخته راه میرفت. کتاب رو از وسط یه دستی نگه داشته بود و صفحه مخالف رو با انگشتاش جمع کرده بود زیر کتاب، با اون دستش رو هوا یه سری چیز ترسیم میکرد (گچ دستش بود و فکر کنم کتاب هم علوم بود)، در کلاس رو زدن، کتابش رو همونطور تا زده گرفت رو شکمش و رفت سمت در. در کلاس اون جلو سمت راست بود و رو به بیرون باز میشد. سرش رو برد بیرون و چند لحظهای با کسی که پشت در واستاده بود صحبت کرد، با اینکه ردیف دوم بودم ولی بسکه آروم صحبت میکردن و بچهها هم خیلی پچپچ میکردن، صداشون رو نمیشنیدم. یه صدای گنگ مردونه میومد و خانوم هم وسط حرفا دو دفعه تو کلاس رو نگاه کرد. سر آخر یه خبی گفت و برگشت سمت کلاس بلند گفت:
یهو تمام وجودم پر از استرس شد، یعنی چی شده؟ چیکار کردم من؟ از پارسال که زدم دماغ اون بچه پررو رو شکوندم هیچ غلط دیگهای که نکردم من تو مدرسه، درسامم که همیشه میخونم، حتی بعد از تعطیل شدن کلاس هم یه راست میرم خونه، نکنه به خاطر اون روزی که وقتی زنگ خورد من تشنم بود و بدو بدو رفتم آب خوردم بعد اومدم سمت کلاسا بخوان تنبیهم کنن!
دفترم رو بستم، دو نفر کناریم از نیمکت رفتن بیرون تا من بتونم برم بیرون، یکی از هزاران معضل این نیمکتای سه نفره همین آمد و شد نفر چسبیده به دیوار بود البته دیواری که من کنارش بودم یه پنجره قدیمی داشت که هر از گاهی وقتی بارون شدید میومد از لای درزاش آب میومد تو، تو مسیر تا برسم پای تخته شلوارم و مرتب کردم، دکمههای روپوش سرمهای تنم رو هم چک کردم و خودم رو آماده کردم که وقتی رسیدم جلو در مثه اون روزی که پسره موقرمز شره پای صف خطکش خورد، تنبیه بشم. دستام رو هم بهم میمالیدم که بلکه گرم بشه، آخه شنیده بودم دستت که سرد باشه درد خط کش بیشتره. رسیدم جلو در، خانوم با اون دست گچی سفید رنگش که یه گچم بین انگشتاش بود، منو هدایت کرد بیرون کلاس و در همین حین به اون مرد ناآشنا گفت:
از در کلاس که رفتم بیرون دیدم معلم کلاس پنجما پشت در وایستاده و نگام میکنه، قدش بلند بود و چهره تکیدهای داشت با یه عینک گرد و بینی استخوانی بزرگ که تقریبا خصوصیت همه مردمان شماله. یه کت و شلوار خاکستری یا آبی روشن تنش بود دقیق یادم نیست. دستش رو گذاشت رو شونه راستم و سلام کرد.
من که هنوز به خاطر دویدن اون روزیم تو حیاط عذاب وجدان داشتم و خودم رو برای دستکم چهار ضربه خطکش آماده کرده بودم ناامیدانه برگشتم سمت خانوم معلممون. دیدم مهربانانه لبخند میزنه و میگه:
آقای معلم هم دستش رو گذاشت پشتم و منو مشایعت کرد سمت دفتر. دفتر مدرسه دقیقا روبروی کلاسمون اون سمت راهرو بود و ما اینقدر از ناظممون میترسیدیم که حتی برای اومدن به طبقه دوم از راه پله نزدیک به دفتر استفاده نمیکردیم. از اون راه پله فقط معلما رفت و آمد میکردن و بعضا بچههایی که میخواستن قمپز در کنن مثلا ما خیلی نترسیم. تو مسیر سمت دفتر حالات ممکن برای ماجرا رو تو ذهنم تصور کردم، اینکه مثلا بگم آقا اجازه ما خیلی تشنمون بود، زنگ خورده بود مجبور شدیم بدویم که آب بخوریم و کلاسمون دیر نشه، بعد گفتم نه میگه کل زنگ تفریح کارت چی بود. اینجوری نمیشد باید نقشه دیگهای میچیدم، آخه من فقط بیست متر دویده بودم و اونم برا اینکه آب بخورم و سریع برم سر کلاس، شیطونی نکردم که، آخه کدوم احمقی برا شیطونی تو هوای بارونی میدوه؟ نامردیه سر این خطکش بخورم. کلی تلاش کردم اون روز رو یادم بیاد، شرایط محیطش، کیا لب پله واستاده بودن، پنجره دفتر آیا باز بود؟ اون پسره مو لخته، جاسوس ناظم لب آب خوری واستاده بود؟ و... سر آخر به این نتیجه رسیدم که حاشا کنم به کل، بگم آقا اجازه اشتباه دیدین، اصلا من نبودم که دویدم، دلیل هم داشتم برا خودم. با خودم گفتم آخه ببین، پسره که نبود، ناظم هم که رو پله واینستاده بود، بین اون همه بچه هم قد و هم شکل با روپوشهای سرمهای و از پشت پنجرههای بخار گرفته و تو هوای بارونی، اونم ناظم و مدیر عینکی ما که نمیتونن دقیق تشخیص بده چهرهها رو. یکم امیدوار شدم که آخجون از خطکش در رفتم، فقط خدا خدا میکردم ناظممون حال و حوصله نداشته باشه که بخواد سوال پیچ کنه و گیر بیفتم، غافل از اینکه ماجرا چیز دیگهایه و دست تقدیر امتحان بزرگتری قراره سر راهم بذاره.
تو راه رسیدن به دفتر همینطور همهمه و سر و صدا زیاد میشد، یه کلاس عمود بر راهرو بود که درش نیمه باز بود و بچههاش کلاس رو گذاشته بودن رو سرشون. با خودم گفتم آخجون ببین ناظمه حال و حوصله نداره، امروز آخه دیده بودمش دستمال دستش گرفته بود و به احتمال زیاد سرماخورده، وگرنه اگر سالم بود این بچهها رو به سیخ کشیده بود تا حالا، راستی معلمشون کجاست؟ رسیدیم جلوی در معلم منو هل داد سمت در نیمه باز و رفتیم تو، مبصر کلاس برپا داد و یهو کل کلاس ساکت شدن و رو پا واستادن، معلم یه دادی زد سرشون که چه خبره مدرسه رو گذاشتین رو سرتون. صحنه رو تصور کنین جلوم سی و چهار پنج تا بچه کلاس پنجمی تو ردیفای سه تایی واستاده بودن و راهروی بین نیمکتا به یه پنجره بزرگ مات میرسید که از آسمون ابری تاریک پشتش یه نور ملایم دیفیوز شده وارد کلاس میشد و چهره همهاشون ضد نور بود. یه سری سیلوئت عجیب و در هم تنیده که تو هم وول میخوردن و من کاملا گیج بهشون نگاه میکردم که ماجرا چیه. معلم برجا داد و همه نشستن، من همینطور که روم به سمت بچهها بود سرم شروع کرد به چرخیدن دور کلاس، از سقف یه سری شراره کاغذی آویزون بود فکر کنم برا بیست و دو بهمن بود، سمت چپم نزدیک در یه سطل آشغال بود، مامن بچهها که به بهانه تراشیدن مداد مدتی هر چقدر اندک پای اون وای میستادن و با خرچ خرچ صدای تراش از جو کلاس خارج میشدن، اون ته کلاس پای پنجره چندتا کیف سیاه رو زمین ولو بودن، یقین دارم که اون کیفا اول به پنجره قدی تکیه داده شده بودن که به خاطر رعایت نکردن تعادلشون افتاده بودن و صاحبش به خاطر مشغول اذیت بودن بقیه هنگام غیبت معلم متوجهش نشده بود، یا شایدم شده بود و براش فرقی نداشت، آخه اون ردیفای آخر معمولا شاگردایی میشستن که خیلی درس و مشق براشون مهم نبود. سمت راست رو دیوار یه تخته ابری با روکش پارچهای سبز بود که یه روزنامه دیواری مناسبتی روش چهار میخ چسبیده بود و من چقدر ازین روزنامه دیواریا بدم میومد، آخه یه بار بهم گفته بودن مطلب بنویس و من کلی نشسته بودم در مورد تعطیلات تابستون نوشته بودم، بعد وقتی داشتم پاکنویسش میکردم رو مقوا جا کم آوردم و دیگه هم بهم ستون ندادن، مطلبم نصفه نیمه موند... کمکم شکلهای درهم تنیده بچهها از هم جدا شدن، قیافههاشون متعجب بود، به هم نگاه میکردن و قشنگ همشون از حضور من تو کلاسشون جا خورده بودن، آخه یه جوجه فسقلی مو فرفری جلوشون واستاده بود که انگشتای اشاره دستش رو تو هم قفل کرده بود و در و دیوار کلاسشون رو برانداز میکرد. این آزارم میداد و سعی کردم بفهمم چی شده، اینجا باید خطکش بخورم؟ وای نه، اگه جلو اینا طاقت نیارم و گریهام بگیره چی؟ اینا شرن، مگه ول میکنن؟! بعدا همش مسخرهام میکنن. تمام تلاشم رو کردم که چشمام رو ازشون بدزدم که یهو صدای افتادن گچ تو جا گچی تخته بلند شد و من به خودم اومدم. این صدا رو خیلی دوست داشتم و دارم، هنوز هر جا تخته گچی میبینم یکی از تفریحاتم اینه که از تخته دور میشم و سعی میکنم گچ رو بندازم تو چاگچی پایینش، حتی تو دانشگاه با بچهها مسابقه میدادیم، دقیقترین و دورترین پرتاب موفق. برگشتم سمت صدا که دیدم آقا معلم داره میشینه و رو تخته یه مسئله ضرب نوشته، یه ضرب دو رقمی در سه رقمی! همینکه نشست بهم گفت میتونی اینو حل کنی؟ یه نگاه به تخته کردم، یه نگاه به معلم، یه نگاه به بچهها و همونطور که انگشتام تو هم گره بود دوباره به معلم نگاه کردم. نمیفهمیدم ماجرا چیه! دوباره ازم پرسید بلدی حلش کنی؟ با خودم گفتم شاید با حل کردنش بهم تخفیف بدن، بذار نشون بدم بچه درسخونم که خیلی محکم نزنه خطکشه رو، آخه پارسالم که دماغ اون پسره رو شکوندم اگرچه مقصر اون بود که هی نوک مداد و پونز و سوزن فرو میکرد تو گردن و پشتم ولی فکر کنم بیشتر چون شاگرد اول بودم فقط یه سیلی بیشتر نخوردم سر اون ماجرا. دوباره تخته رو نگاه کردم آخه ضرب دو رقمی در سه رقمی تا حالا انجام نداده بودم، تهش دو رقمی در دو رقمی بود که تازه اونم مامان بهم گفته بود. جدول ضرب رو هم که با بدبختی با لیلی و توپ بازی یاد گرفته بودم باید زور میزدم یادم بیاد. ولی گفتم یا الان حلش میکنم، یا معلم میفهمه من هیچی بلد نیستم و خطکش رو محکم میزنه و گریه میکنم و اینهمه کلاس پنجمی تا آخر سال اذیتم میکنن. سر تکون دادم که آره. گفت پس حلش کن. من گیج یکم این دست، اون دست کردم گچ رو برداشتم و چرخیدم سمت تخته. یادمه تا برگشتم سمت تخته یهو همه جا ساکت شد، انگار هیچکس دور و برم نبود، صدای نفسهام رو میشنیدم و زمان برام کند میگذشت، همین یه شانس رو داشتم برای فرار از تنبیه و نباید خرابش میکردم، ته دلم یکی هی میگفت تو که اینو نخوندی، تو بلد نیستیش، چیکار میکنی؟ چرا باید تظاهر کنی به بلد بودن، یه خطکشه دیگه فوقش، چرا الکی اذیت میکنی خودت رو (هنوزم این صدا تو وجودم هست و باهاش سعی کردم کنار بیام) ولی اون روز تصمیم گرفته بودم که کتک نخورم، آخه من فقط بیست متر دویده بودم و اونم برا اینکه آب بخورم و سریع برم سر کلاس، شیطونی نکردم که، آخه کدوم احمقی برا شیطونی تو هوای بارونی میدوه؟ نامردیه سر این خطکش بخورم. یکم فکر کردم، با خودم گفتم منطقیه که هر کاری تو ضرب دو رقمی در دو رقمی انجام دادم، همونو اینجا هم انجام بدم. دو سه تا شیش تا، دو هشتا شونزده تا، شیش ده بر یک و ...
جمع زدم دو ردیف رو و جوابش رو نوشتم. همنطور که گچ بین دو انگشت اشاره و شصتم بود و انگشت وسطیم رو هم سفید کرده بود با شک و تردید برگشتم سمت معلم. نمیدونستم درست حل کردم یا نه، اینقدر استرس داشتم که زانوهام به هم میخورد، به زور سرپا واستاده بودم و منتظر که چی میشه، آقا معلم پاشد اومد سمتم، دستش رو گذاشت پشتم و منو چرخوند سمت کلاس. سرش رو خم کرد پایبن سمت من و از پشت شیشههای عینکش گفت:
بعد برگشت رو به کلاس و گفت:
زمان برام متوقف شده بود و نمیفهمیدم ماجرا چیه؟ چی شده الان؟ چکار باید کنم و ...
بچههای کلاس شروع کردن برام دست زدن و معلم هم منو تا در کلاس بدرقه کرد و گفت برو سر کلاست. من گیج و منگ ازین که ماجرا چیه و چی شده راه افتادم سمت کلاسم. از یه سمت خوشحال بودم که خطکش نخوردم ولی ازون ور تو شک اتفاقات بودم. رسیدم به در کلاس در زدم، در و باز کردم گفتم:
خانوم پرسید:
جواب دادم:
خانوم هم گفت:
از آفرینی که شنیده بودم هزار برابر تشویق اون بچهها خوشحال شدم و رفتم نشستم سرجام، غافل از اینکه از فردا این ماجرا مثه بمب تو مدرسه و اداره میترکه و انگشت نمای همه میشم. سر راه خفتم میکنن که خود شیرینی میکنی پیش معلما؟ معلما سر اینکه شاگرد کلاسشون بشم تو مقطع بعدی دعواشون میشه و خانوم صادقی عزیزمم انشاها و نوشتههام رو نگر میداره و برگه امتحانیام رو بهم نمیده. جدیدا فهمیدم داره یه کتاب خاطرات مینویسه و یه بخش از کتابش رو تخصیص داده به من.
کاش میشد بهش بگم مرسی که به من لطف کردین مهربونم، ولی شاید اگر اونقدر تو چشم نبودم الان اوضاع بهتر بود. شاید اگر خودم اون روز لعنتی بیخیال اون ضرب لعنتی میشدم و خطکش رو میپذیرفتم زندگیم عادیتر بود...