Alireza Sadeghi
Alireza Sadeghi
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

هلال چاق

مهر میترا
مهر میترا

شب سردی بود تو چادر نشسته بودیم، علی داشت خاطره شب زنده‌داری تنهاییش تو ابر رو تعریف می‌کرد که یهو سر و صدایی از بیرون اومد، سرم رو بیرون بردن دیدم چند نفر جدید اومدن و دارن اون کنار بساط می‌کنن. تو فکر فرو رفتم حتما به جز ما کلی آدم دیگه هم اون شب منتظر بودن. حتما هر کدومشون کلی ایده داشتن، برنامه ریزی کرده بودن، به این و اون رو زده بودن که دوربین قرض کنن، حتما خیلیاشون هزاران کیلومتر روسفر کرده بودن و الان وسط یه ناکجاآباد سرما رو داشتن به جون می‌خریدن که چی؟ به نظرم انسان ذاتا موجود حسودیه، خیلیامون نمی‌تونیم موفیقت و عظمت و خوبی یه نفر رو ببینیم همه منتظریم که یه جا سوتی بده، یه جا شکست بخوره زوم کنیم روش، آره همینه هممون منتظر بودیم که چهره درخشان و زندگی بخش مهر رو ناقص ببینیم. انگشت اشاره سمتش بگیریم و بگیم هه نگاش کن تو هم که روسیاه شدی، تو هم که مثه مایی، ناقصی، مشکل داری.

صبح شد و بین همه بچه‌ها ولوله برپا شد، هر کسی سمتی می‌دوید، یکی فیلتر خورشیدیاش رو چک می‌کرد، یکی فوکوس می‌گرفت، یکی فورگراوند عکاسیش رو تمیز می‌کرد، یکی محل تقریبی طلوع رو حدس می‌زد که یهو آفتاب از افق سر زد و موجی از هیجان کل محوطه برج رو پر کرد. اولش دلربا بود، یه هلال چاق از افق بالا میومد اما راستش وقتی دیدم همه با ذوق دارن عکس میگیرن ازش، دلم براش سوخت. خورشید هستی بخش هم که باشی، میلیاردها سال هم تو بهترین حالتت باشی، کسی بهت توجه نمیکنه، کسی صبح پا نمیشه طلوع هزار رنگ گرمت رو ببینه اما امان از روزی که حالت خوش نباشه. شب تو سرما همه منتظر می‌مونن که روی سیاهت رو ببینن.

ناراحت و بی‌حوصله بودم. ما آدما چرا اینقدر ناسپاسیم. عکسامون رو گرفتیم و دیگه داشت دیر ‌میشد باید زودتر بر‌می‌گشتیم، گرفت هم کم‌کم داشت تموم می‌شد، خورشید دوباره داشت قدرتش رو پس می‌گرفت، نورش خیلی زیاد شده بود، تقریبا دیگه بدون فیلتر نمی‌شد ازش عکس گرفت. به دوستم گفتم پوزش رو حفظ کنه تا عکس آخر رو بگیریم و بریم، عکس رو که گرفتم تو گرمای خورشید داشتم چکش می‌کردم یهو جرقه‌ای تو ذهنم زده شد. پسر ببین ما همه جمع شدیم تا مسخره‌اش کنیم ولی اون هنوز گرماش رو ازمون دریغ نکرده، نکنه ما ناخودآگاه جمع شدیم که تصویر مادرمون رو تو آسمون ببینیم. یه آغوش گرم که همیشه به رومون بازه. یا اینکه ما این همه آدم تو کل دنیا جمع شدیم که سیاهی چهره‌اش رو بهش یادآوری کنیم ولی اون توجهی نکرد بهمون با قدرت به کارش ادامه داد و داره مشکلش رو حل می‌کنه. با کارش داره بهمون یاد میده امید داشته باش و بجنگ. آره همینه ما اونقدرا هم که فکر می‌کردم ناسپاس نیستیم هممون جمع شدیم که ببینیم چجوری نور بر تاریکی پیروز میشه. تا بوده همین بوده "امید" بذر هویت ماست!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید