آموختن در دنیای امروز خیلی مساله مهمی به حساب میاد. یه جمله ای هست که میگه "بی سواد کسیه که نتونه چیز جدید یاد بگیره". نمی دونم که این جمله ی معروفه یا نه، اما مطمئن هستم کسایی مثل من که در دنیای پرسرعت کامپیوتر و آی تی نقشی دارند -کوچیک یا بزرگ فرقی نمی کنه- این جمله رو ۱۰۰ درصد می پذیرن.
آدمای شبیه من می دونن که اگه اطلاعاتشون رو به روز نکنن و با فناوری های جدید دنیا همراه نشن قطعا با کارت قرمز از زمین بازی اخراج میشن با به لیگ دسته پایین تر سقوط میکنن. بنابراین اهمیت یادگیری چیزی نیست که بخوام زیاد در موردش صحبت کنم. من میخوام توی این پست در مورد خود یادگیری صحبت کنم و چالش ها و تجربیات خودم رو بیان کنم.
بحث من در مورد شیوه ی فهمیدن مطالب توسط آدم ها است. شیوه ی فهمیدن مطالب توسط آدم ها خیلی متفاوته. بعضی ها موضوعات رو از بالا به پایین میفهمن. یعنی قبل از این که یه موضوع جدید رو برای فهمیدن و مطالعه کردن شروع کنن، باید سرفصل ها ی اصلی اون موضوع رو بفهمن. مثلا قبل از این که کتاب فلسفه رو باز کنن باید یه تصویر کلی از اون کتاب بهشون گفته بشه. دیده شده که بعضی از این افراد ساعت ها در حال مطالعه فهرست کتاب بودند. اما سرانجام به دلیل این که نتونستن خط و ربط فصل های متفاوت کتاب رو در بیارن بی خیال کتاب شدن. درحالی که اگه چند صفحه اول کتاب رو میخوندن به راحتی متونستن یه نقشه کامل از مطالب کتاب پیدا کنن.
عده ای هم دقیقا برعکس هستن یعنی به محض این که کتاب رو بر میدارن چنان پر سرعت جلو میرن که وقتی سر از کتاب بیرون میارن دقیقا شبیه کسایی هستن که از یه بیهوشی چند ساعته بیرون اومدن.
صد البته این افراد معمولا آماده ی سعی و خطا هستن و خیلی وقتا هم پیش میاد که خروجی بسیار خوب و مطلوبی به دست میارن اما از ترسیم گام بعدی عاجز هستن. چون نمی دونن از کجا به این جا رسیده اند و آمدنشان بهر چه بود!! این افراد اصطلاحا روش پایین به بالا رو برای یادگیری انتخاب کردن.
البته هیچ انسانی به شکل صد درصدی عضو هیچ کدوم از مجموعه های بالا نیست. هر انسانی از هر دوی این حالات بهره منده ولی ممکنه به دلایل مختلف به شدت به سمت یکی از اون ها متمایل بشه. به نظر من مهندس ایده آل (و به طور مشخص مهندس کامپیوتر ایده آل) کسیه که بتونه بین این دو رویکرد تعادل ایجاد کنه. به نظرم بهترین روش برای یادگیری یه موضوع جدید توی دنیای تکنولوژی روش آونگ یادگیری هست. علت این که آونگ رو برای توصیف این روش انتخاب کردم اینه که آونگ بعد ازمدتی می ایسته و باید یک نیروی خارجی انرژی مورد نیاز رو برای ادامه حرکت اون ایجاد کنه.
این انرژی میتونه از هر کدام از دو سمت آونگ به اون وارد بشه. آونگ یادگیری بین دو نیروی بالا به پایین و پایین به بالا در نوسانه. نیروی نظری به کاربرد بهتر کمک میکنه و تجربیات عملی به درک بهتر نظریه ها.
من در این توصیف، اعتقاد دارم کسایی که اصلا به تئوری و نگاه از بالا به پایین نمی پردازن قطعا در عمل موفق نخواهند بود. حتی اگر در مواردی دسته اول به موفقیت هایی دست پیداکنن هیچ تضمینی برای بهبود و گسترش اون موفقیت وجود نداره. در حقیقت این افراد توان طراحی یک نقشه راه قابل انجام را کم تر دارند. تاکید می کنم طراحی نقشه راه قابل انجام! نه جست و جو و گرته برداری از روی نقشه راه دیگران.
از اون طرف؛ کسایی که اهل عمل نیستند در واقع چیز ها رو نمی فهمن و تنها فکر میکنند که دارن چیز ها رو میفهمن. اصلا در دنیای مهندسی فهمیدن نظریه یعنی فهمیدن کاربرد نظریه یا به عبارت دیگه به دست آوردن توان به کار گیری نظریه. نه قصه گفتن و قصه شنیدن. نکته ی جالب اینه که این دسته افراد هم توان تدوین یک نقشه را شدنی را ندارند!
نکته جالب توجه در مورد این دو گروه اینه که گروه اول توان تولید محصولی که واقعا کار کنه رو دارن-هرچند ممکنه خیلی اتکا پذیر نباشه- اما گروه دوم حتی توان این کار رو هم ندارن. شاید به همین دلیله که عمده ی بازار کار کامپیوتر در تصرف گروه اوله :(
القصه! مهندس خوب کسیه که انتزاعی ترین مفاهیم رو بتونه به سطح کاربرد بیاره. به قول فیلسوف ها: تبدیل معقول به محسوس رو به خوبی انجام بده. در حقیقت تفاوت عمده دانشمند کامپیوتر با مهندس کامپیوتر در همین قدرت تبدیله.
در پایان آرزو میکنم تمام مهندسان کشور، هم دانشمند حوزه کاری خودشون باشند و هم بتونن اون رو به کاربرد بیارن. امیدوارم هم صنعتگران و تولیدکنندگان و هم دانشگاهیان به هر دو سمت این آونگ به شکل متعادل توجه داشته کنن تا به ایجاد واقعی و ایده آل اقتصاد دانش بنیان دست پیدا کنیم.
پی نوشت: من جزو هیچ کدوم از دو دسته نیستم و فعلا در مرحله مقدماتی هستم! این مربوط به مقایسه بزرگانه!