عجیبه ، همه چی زیادی عجیبه .
اینک همه چیز رو بیهیچ تضمین و اعتباری داری عجیبه ، این که ممکنه همین فردا همه رو از دست بدی ، عجیبه .
این که شروع کنی مدام از خود حقیقیت فرار کنی ، عجیبه . این که هی بخوای از مسائل حقیقی در بری ، عجیبه . زندگی عجیبه ، فردا عجیبه.
پارسال همین موقع ، وقتی ک کلی قبل تولدم ذوق داشتم ، و بعدش وقتی مهم ترین فرد زندگیم رو از دست دادم و بعد ترش وقتی از همه ی آدم های زندگیم در رفتم ، در عین این که بعد اون از دست دادنه ، ارزششون رو بیشتر از همه و بیشتر از قبل احساس میکردم و نمیتونستم ازشون جدایی پذیرم ، وقتی هر موقعیت مشابه ای پیش میومد ، عصبی و پرخاشگر میشدم ، وقتی ی ماه تموم رو تنها تو ی خونه آپارتمانی زندگی کردم ، وقتی شبا خیابون متر میکردم ،
نه من اصلا شبیه منِ پارسال نیستم .
من شبیه اوایل 16 سالگیم نیستم
شبیه اواخر 15 سالگیمم نیستم.
ی موقعی فکر میکردم برای این که به ارزش چیزی پی ببری ، باید از دستش بدی ، یا باید از بیخ ردش کنی و با دلایل منطقی بخوای توجیهش کنی . ی چیزی مثل برهان خلف ریاضیات . مشکل اینه که این از بیخ رد کردنه ، باید عمیقا و حقیقتا باشه . ینی هدف اثبات درستی حکم نباشه و ردش هم مد نظر باشه . ملاک این نباشه که هی بخوای مدرک جم کنی و چیزی که تا اون زمان پیش گرفته بودی رو توجیه کنی و بقیه عمرتم تباه باشی.
میدانی ، آدم بدون سوختن ، شعله نمیکشه ولی خب این همون پارافین ذوب شده های خودِ شمعه که شعلشو خاموش میکنه . باید از تمام آدم ها برید تا به اجبارِ وجود یا عدمِ وجودشون رسید . زندگی بدون جبر معنایی نداره . بباید برای زندگی خود جبر تعریف کرد . باید مرد . باید گسست.