بعد از چند روز کار زیاد، حوالی ساعت ۶ عصر تصمیم گرفتم برم یه تابی توی شهر بزنم و کمی هم به تفریح خودم توجه کنم. راستش وقتی اسم تفریح میاد، زیاد جای دوری نرید چراکه یکی از بهترین تفریحهای من قدم زدن توی خیابون و بودن در بین مردمه. اون روز تصمیم گرفتم برم مجتمع ستاره باران تبریز و مثل چهار-پنج ماه پیش، سریع یه چرخی بزنم و احتمالا توی فودکورتش یه میان وعده بخورم. اصولا این پروسه نباید بیشتر از بیست دقیقه طول میکشید.
وقتی به طبقه سوم مجتمع ستاره باران رسیدم، جمعیت بسیار زیادی رو دیدم. اول حسابی تعجب کردم اما در همون لحظه صدای خانمی که از بلندگوی سالن پخش شد، روشنم کرد که اینجا چه خبره. از صدا فهمیدم که تا لحظاتی دیگه قراره رضا عطاران در بین مردم حضور پیدا کنه.
اینکه چرا الان رضا عطاران اونجاست رو میشد از بنرهای فیلم مصادره فهمید. جمعیت بسیار زیاد بود و یه صف بلند دور تا دور محلی که برای دیدار آماده کرده بودند تشکیل شده بود. قرار بود مردم یک نفر یک نفر از قسمت ورودی (که با پایه و بند ایجاد شده بود) عبور کنند و در چند ثانیه با هنرمند محبوب خودشون عکس بگیرند و سریعا از قسمت دیگهی سن خارج بشند.
باید صادقانه بگم که در چند سال گذشته انقدر با سینمای ایران بیگانه شدم که آخرین فیلمی که توی سینما دیدم رو یادم نمیاد. در رابطه با ارادی و یا غیر ارادی، و یا خوب و یا بد بودن این موضوع نظری ندارم اما به هر حال، منم مثل هر کس دیگهای از شنیدن خبر حضور رضا عطاران در بین مردم خوشحال شدم و رفتم کنار جمعیت ایستادم و منتظر موندم تا بتونم ایشون رو ببینم.
داشتم به اون شلوغی نگاه میکردم که یکی از محافظان (تامینکننده نظم سالن) به طرف من اومد و گفت که آقا اینجا قسمت خروجیه. اگر میخوای عکس بگیری برو اونور، آخر صف وایسا! من سریع جواب دادم که آقا من قصد عکس گرفتن ندارم و همینطوری اینجا ایستادم تا رضا عطاران رو ببینم. ایشون بعد از گفتن اینکه به هر حال نمیشه اینجا ایستاد به من گفت که بچه کجایی؟ و منم گفتم اصفهان. گفت یعنی واقعا نمیخوای عکس بگیری؟ گفتم نه که دلم نخواد اما من اتفاقی با این موضوع مواجه شدم و همین که اومدن رضا عطاران رو ببینم، کفایت میکنه.
صدای مردم اجازه نمیداد که این گفتگوی کوتاه به راحتی انجام بشه. بنابراین آقای محافظ سرش رو به سمت گوش چپ من اورد و گفت همینجا بمون تا از این طرف سریع بفرستمت داخل تا بتونی عکس هم بگیری. من گفتم چشم و به جمعیت نگاه کردم. راستش حتی فکر کردن به اینکه این همه آدم از دو سه ساعت قبل منتظر هستند هم نتونست باعث نه گفتن به پیشنهاد اون آقا بشه! :)
چند برابر شدن صدای جمعیت سالن ناشی از پایان انتظارها بود. رضا با یک کلاه قهوهای که دورش نوار طلایی رنگی بود، ست ساده و شیکی رو با یک پیراهن سفید و کت مشکی ساخته بود. من متانت و سادگی رضا عطاران رو از همون لحظه ورود حس کردم. عطاران به اندازهای ساده و طبیعی بود که من یک لحظه شک کردم که نکنه این بدل رضا عطاران هست!
رضا عطاران به طرز عجیبی خودش بود. خبری از نقشهای رنگارنگ و متفاوتش در فیلمهای مختلف نبود. هرچند فکر کنم آخرین فیلمی که از رضا عطاران دیده بودم سریال خانه به دوش بود، اما در کسری از ثانیه میتونستم بنده حزب باد باشم و بهترین بازیگر مورد علاقه خودم رو ایشون بدونم! :)
خلاصه به محض اینکه رضا عطاران وارد سن شد، دختر خانم نامحترمی به سمت ایشون دوید و تعدادی از میلهها و بندهای متصل به اون رو انداخت. همین اتفاق باعث شد تمامی صف به هم بریزه و هر کسی برای زودتر وارد شدن به سن تلاش کنه. تعدادی این فرصت رو پیدا میکردند تا با بازیگر محبوب سینما عکس بگیرند. از طرفی دیگه، اون آقایی که با من قبلا همکلام شده بود، در اون شلوغی من رو به سمت رضا عطاران هدایت میکرد. نمیدونم اسمش رو باید گذاشت مرام، مهماننوازی و یا پارتی بازی!
به هر حال من به رضا عطاران رسیدم و ...
+ سلام
- سلام عزیز
+ خوبید آقای عطاران؟
- ممنونم. من خوبم. عکس بگیریم؟
+ بله بله. مرسی. منم برای همین اومدم.
و نتیجهی اون عکس زیر شد ...
راستش نمیدونم رضا عطاران چرا تا این اندازه آروم بود. یه لبخند بسیار کوچیک روی لب داشت و بدون هیچ عکسالعمل اضافهی دیگهای فقط نگاه میکرد. به این دوربین، به اون دوربین، به من، به اون، به ما، و دوباره و دوباره ...
به اندازهای تحت تاثیر انرژی مرموز این فرد قرار گرفتم که برای دقایقی همونجا ایستادم و به رضا عطاران، مردم، دوربینها، سلفیها و ... نگاه کردم.
این موضوع باعث شد خیلی سریع نکتهای قابل توجه رو کشف کنم که به شدت برای خود من تلنگر بود. چیزی که من در اون یکی دو دقیقه میدیدم، دخترها و پسرهایی بودند که به هزار زور خودشون رو به رضا عطاران میرسوندند و بعد از اون سریع دست به کار میشدند و دوربین رو نوبتی به هم میدادند تا با رضا عکسی دو نفره داشته باشند، یا به محض رسیدن، دست روی شونهی رضا میانداختند و با یه لبخندی که ناشی از چیزی به نام «موفقیت» بود، یکی دوتا سلفی میگرفتند و سریع از سن خارج میشدند و دوباره آدمای بعدی.
جالب اینجا بود که نگاه من، برای چند ثانیه افراد خوشحالی که از سن خارج میشدند رو دنبال میکرد. به طرز عجیبی بخش قابل توجهی از افرادی که من شاهدشون بودم، سریع دست به کار میشدند و عکس رو در تلگرام و اینستاگرام به اینور و اونور میفرستادند. شاید این رفتار طبیعی باشه، اما چیزی که موضوع رو دردناک میکرد این بود که تقریبا هیچکس از همین فرصت کم هم برای همکلام شدن با بازیگر محبوبش استفاده نمیکرد. مردم حتی سلام هم نمیکردند!
شور و اشتیاق برای عکس گرفتن و ارسالش در شبکههای اجتماعی، به اندازهای زیاد بود که اصل مطلب فراموش شده بود. تنها چیزی که اونجا اهمیت نداشت، خود رضا عطاران بود! بعد از این بود که راحتتر میتونستم معنی اون نگاههای عمیق رضا عطاران رو بدونم. نگاهی که به وضوع در عکس بالا هم قابل مشاهدهست.
توی مسیر برگشت، مدام به این موضوع فکر میکردم. این چهار-پنج دقیقه به اندازهای واسم مهم شده بود که اون رو به موضوعات مختلفی از زندگیم بسط دادم.
به این فکر میکردم که چه اتفاقی میافته که ما خیلی اوقات اصل موضوع رو فراموش میکنیم؟
- قبل از کنکور با خودمون عهد بستیم که توی کنکور برای رشته مهندسی مکانیک، مهندسی نفت، دندانپزشکی و یا ... قبول بشیم و بعد از اون بهترین دانشجوی فلان دانشگاه بشیم. اما تا چشم به هم زدیم، خودمون رو در تکاپوی بیانتهایی برای پاس کردن درسها دیدیم. اصل موضوع فراموش شده بود.
- شوهر، حسابی اهل خورد و خوراکه. خانم روی پخت غذا بیشتر وقت میذاره تا میزان عشقش رو از این طریق به شوهرش نشون بده. اما رفتهرفته این موضوع انقدر اهمیت پیدا میکنه که زن مدام در آشپزخونهست و مجالی برای صحبت کردن با شوهر باقی نمیمونه. یا مردی که چنان غرق کار و فکر تامین آینده خانواده میشه که خانواده رو به کلی فراموش میکنه!
- وبمسترها و تولیدکنندگان محتوا، تصمیم میگیرند یک سایت با کیفیت ایجاد کنند که در اون محتوایی غنی برای مخاطبان منتشر بشه. برای جذب مخاطب، ورودی از گوگل خیلی میتونه تاثیر داشته باشه. پس با حقههای پیدرپی و تولید محتوایی زرد، تلاش میکنند که ورودی بیشتری از سمت گوگل جذب کنند اما غافل از اینکه هدف تولید محتوای باکیفیت برای کاربر بود، نه محتوای زرد و پر از کلمات کلیدی برای گوگل!
شما هم در مورد این موضوع فکر کنید. میدونم که خیلی سریع نمونههای مشابهی رو توی زندگی خودتون پیدا میکنید. فعلا :)
متن اصلی: وبلاگ مهمه