میدان نبرد چونان بود بر ایشان، که صدای چکاچک باتونها از دور و نزدیک به گوش میرسید و اینان را مرکبهایی بود بیاندازه چالاک و بادپا، اما چه از آنها بر میآمد آنگاه که بر ایشان حمله میبردند و مسیر را بر ایشان میبستند و بر زمین میکوفتندشان؟
بر مرکب نشستن آنان را مرتفع میساخت تا از جنبشهای دشمنان در فواصل دورتر هم خبردار شوند و آنان را در پی افتاده و از بین برند و در خون خود غرقه سازند.
چنین بود که دیگر هیچیک را جرأت در کار نبود تا در نزدیکی ایشان آیند و ضربتی بر ایشان وارد آورده، معبر را از دستشان خارج کنند و آنان سرشکسته راهی دربار شاهنشاه خونخوار خویش شوند.
آیا در سرشت این اسبان نیز، دهشت و خشونتی بیرحمانه در جریان فتاده بود که آنان را وا میداشت به حمل سواران تاریکی که شاخهسار زیبا و دلانگیز گلهای سرخ و عاشق ایران را وحشیانه میشکستند و شقایقهای خون بر تنشان میکاشتند؟
بیرحمی را چهطور به آنان آموخته بودند؟
چهطور دل در گروی طبیعت و آزادی خویش نداشتند و اینچنین در اسارت آمده بودند که هیچ از دویدن بر دشتها و بوی خوش چمنها به یاد نمیآوردند؟
چیزی تاریک در جان هر دوی ایشان، سوار و مرکب، جان گرفته و برخاسته بود، و حالا هر دو را وادار میکرد تا در خدمتش باشند و تاریکی را در جهان و رؤیاهای شیرین کودکان و نوجوانان و جوانان گسترده سازند.
آیا نه این است که هر دو راه خویش را گم کرده و از جادههای هزارتوی اندیشه و تعقل دور افتاده بودند و در این گمگشتگی، تاریکی روح آنان را تسخیر کرده بود؟
تاریکیای که به سان صاعقهای هولناک بر ایشان نشسته بود، و وا داشته بودشان به اینکه ذات زیبای خود را نفی کنند و قسم به همراهی و خدمت به تاریکی خورند و او را چنان محافظت کنند، که هرگز خللی به دخمههای خونین و چرکینش وارد نیاید.
نمیدیدند، چرا که بر چشمان خود نیز، همچون اسبانشان، چشمبندهایی زده بودند، که تاریکی خویش روشنایی مطلق فرض کنند و هر چیز و هر کس را در جهل و تاریکی مطلق بنگرند.
چنین بود که هیچ از زندگی ندانسته، آزادی را در قاب تاریکی تفسیر میکردند و از اصالت خویش هر روز دور و دورتر میشدند.
بر مرکبهای مردهروح مینشستند و زیبایی و آزادی و عشق را سمکوب میکردند و هر روز بیشتر به بردگانی میماندند که زندگی را از یاد برده بودند...
انتشار اولیه: ۱۷ آبان ۱۴۰۱
پروانه انتشار: CC BY-NC-SA