محمد حمزه نژاد
محمد حمزه نژاد
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

عزیز سفر کرده

پدر بزرگ همیشه دلش پسر می خواست اما فقط یک دختر داشت که جفتشون عاشق هم بودن اما عقده خواستن پسر روی دلش بود تا این که اولین نوه اش که من باشم پسر شد انگار دنیا رو بهش داده باشن من شدم پسر پدر بزرگ و مادر بزرگم تا جایی یادم میاد کلا با اونا بودم خونه اونها بودم سفربا اونها بودم مکه با پدربزرگ و مادر بزرگم رفتم و سربازی هم کفیل پدر بزرگم شدم.

میدونین آدم زمانی یکی رو دوست داره فکر می کنه هیچ وقت ازدستش نمیده و مرگ و میر برای همسایه است ، اون روز جشن فارغ تحصیلی کارشناسیم بود قرار بود با دوستام بریم و مقدمات جشن رو بچینیم برادرام شهر دیگه بودن و قرار بود با خوانوادم بیان و من زود تر برم و کمک دوستام باشم ساعت 12 بود که رفتم از پدر بزرگم خداحافظی کنم حالش خوب نبود چند وقتی بود که رو جا بود و 2 روز بود که توان حرف زدن نداشت اما من واقعا بچه تر از اون بودم که بفهمم ،فکر میکردم خوب میشه .

زمانی کنارش بودم حالش بد شد زنگ زدم اورژانس و به پدر و مادرم خبر دادم اورژانس اومد و این آخرین باری بود که پدر بزرگم رو دیدم ، مادرم گفت برم از بانک پول نقد بگیرم اینقدر گیج بودم که با ماشین نرفتم و پیاده رفتم تا نصف مسیر گریه میکردم اما وسط کوچه یادم اومد من پسرشم همیشه ازم قول گرفته بود که تشییعش به بهترین شکل باشه یادم اومد دیگه بچه نیستم و دوتا برادرم هم شهر دیگه هستن و نباید تا زمانی که خونه میرسن متوجه بشن دیگه نتونستم گریه کنم چندساله که گریه نکردم.

پول برداشتم و زنگ زدم به دوستم و بعدش زنگ زدم به برادرام که زود تر بیاید باید بریم جشن و کلی اسرار که دیر میشه و دوست دارم شما باشین دوساعت بعد خونه پدر بزرگم پر جمعیت بود و برادرام رسیدن شهرمون ، با دوستم رفتیم دنبالشون تا جلو خونه نفهمیدن زمانی وارد خونه شدن و شلوغی رو دیدن فهمیدن .

روز بعد خاک سپاری بود خانواده ام همه گریه میکردن و من آروم کردنشون رو وضیفه خودم میدونستم چقدر من بچه بود و نادون زمانی که برای وداع آخر پدربزرگم را آوردن ترسیدم که خداحافظی کنم ترسیدم بدن بی روحش را ببینم ترسیدم از این که نتونم خودمو کنترل کنم و این شد عذاب وجدان من از اون تاریخ بیشتر از 7 سال میگذره اما من هنوز پشیمانم که چرا خداخافظی نکردم .

عذاب وجدان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید