ویرگول
ورودثبت نام
محمد حمزه نژاد
محمد حمزه نژاد
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

لذت خشم

از بچگیم آدم آرومی بودم جواب کسی رو نمی داوم و اگر از دست کسی عصبانی می شدم به روش نمی آوردم و معروف بودم به یک فرد با جنبه . بر عکس رفتارم قیافم همیشه خشن بود و هست ابرو های اخم کرده و تن صدای بلند که اگر کنترل نکنم و کمی صدام بالا بره همه فکر می کنن دعوا می کنم .

این روند آروم بودن من و فرار از تنش ادامه داشت تا خرداد سال ۹۶ ، ۲ ماه بود که فردوس از شهرهای خراسان جنوبی ماموریت بودم این شهر بر عکس اسمش از گرما مثل جهنم هست وسط کویر اسم قدیمش هم تون بوده به معنای جهنم به قدری گرم و خشک هست که اگر لباس بیشتر از ۳ دقیق روی بند باشه رنگش میپره همون موقع باید برای امتحان های ارشد هم میخوندم و یک پروژه برای درس منابع انسانی با خانم دکتر مهرنوش داشتم که بشدت ذهنم را درگیر کرده بود.

اون روز قرار بود ساعت ۲ بار گیری تموم بشه و از کارخانه برم مهمان سرا بخاطر همین گفتم نهارم رو ببرن مهمان سرا اما مسول بار گیری کوتاهی کرد و کار تا ۵ طول کشید و بشدت گرسنه شدم ،گرمای هوا هم روی اعصاب بود از طرف دیگه هم لپتاپم را نیاورده بودم که کار های پروژم و گذارش کارم را بزنم و این هم اعصابم را خرد کرده بود ۳ ساعت بیکار و گرسنه معطل بودم زمانی که بار گیری تمام شد فرم خروج را باید امظا می کردم و به راننده می دادم زمان بررسی متوجه شدم یک مشکل کوچیک روی بار هست و تذکر دادم.

مسول بار گیری یک جون هم سن و سال خودم بود که البته اون هم خسته بود و صداشو روم بالا برد من معمولا این جور جا ها کوتاه میومدم و چیزی نمی گفتم اما برای اولین بار عصبانی شدم با صورت بر افروخته و تن صدای بلندی که داشتم سرش داد زدو و گفتم کامیون باید خالی بشه و از اول بار گیری بشه با جدیت تمام و رفتم سمت آزمایشگاه چهره مسول بار گیری رو دیدم که جا خرد چون تخلیه و بار گیری این کامیون یعنی ۵ ساعت کار بیشتر.

اما من به این چیزا فکر نمی کردم ،زمانی که داد زدم و تحدید کردم بجای این که ناراحت بشم یا هر چیز دیگه من حس خوشحالی و لذت داشتم و از این کارم لذت می بردم انگار که یه موفقیت بزرگ کسب کرده باشم شاد بودم هم گرسنگی از یادم رفت و هم گرمای هوا و همه مشکلات فقط به این فکر می کردم که چه حس خوشایندی از این اتفاق دارم حس آرامش و شادی با هم .

اولین بار بود که لذت خشم را حس کردم لذتی که هنوز یادمه زمانی که به آزمایشگاه رسیدم این حس لذت هم کمتر شد اما کمک کرد که خشم بی خود من فرو کش کنه و کمی منطقی فکر کنم به این که این کار واقعا سخته و مشکل هم در این حد نیست که کامیون را خالی کنم اما چاره دیگه ای نبود و به این سادگی نمی تونستم از حرفم کوتاه بیام خوش بختانه اون مسول هم آدم عاقلی بود و سر لجبازی کامیون رو خالی نکرد و با مدیر تولید که چند سالی از ما بزرگ تر بود صحبت کرده بود و مدیر تولید واسطه شد و مشکل را حل کردیم .

اما بعد از این جریان متوجه شدم که خشم هم بخشی از احساسات ما هست و اگر کنترل شده و بجا استفاده بشه خیلی هم کار رابنداز هست اما همیشه حواسم هست که خشم من خیلی کم بروز داده بشه چرا که با چهره همیشه در هم و صدای بلند من ممکن هست که از طرف مقابل بیش از حد برداشت بشه .

لذت خشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید