(حماسه قطز_فصل دوم_ بخش سوم)

با شتاب به سمت قصر مرکزی خیز برداشتم؛ می خواستم با سلطان سخن بگویم، بهتر بگویم باید سخن می گفتم. به همراه علی یار وارد قصر شدیم و در این مابین، سنقر نیز به ما پیوست. پس از اتفتاقاتی که افتاده بود ، گوشه گیر و خاموش مانده بود و بیشتر اوقاتش را در تنهایی سپری می کرد . گویی تنهایی دوست دیرینه اش شده بود؛ یا شاید او دوست دیرینه تنهایی شده بود. به او گفتم:
« خوبی برادر؟»
«خوبی؟ خوبی از من گریخته....من تاریکی، و او نور شده! من به دنبال اویم، لیک هرگز به او دست نخواهم یافت دوباره. چون رابطه من و او به مانند سرنوشت دوستانم تیره شده».
***
به اتاق سلطان رفتم لیک سربازی گفت که او در حمام است و باید منتظر بمانیم . به ناگاه نورالدین علی داخل شد، چنان که مرا دید، رویش را برگرداند و با شتاب مسیر آمده را بازگشت. من نیز پشت سرش خیز برداشتم و از پشت او را گرفتم. رویش را به سویم باز نگردانید و در تقلا بود تا از دستم رهایی یابد.
«رهایم کن....از من چه می خواهی؟»
« بیا سخن بگوییم نورالدین علی ...که سخن دوای هر درد بی درمانیست. لطفا!»
نگاهش اندکی نرم تر شد و حرکاتش کند تر. دستانش را رها کردم و او را به سویی راهنمایی کردم تا اندکی با هم سخن بگوییم. زانو هایش را به آغوش کشید و بی صدا به زمین چشم دوخت.
«مرا...می توانی ببخشی؟»
«اگر این توان را نداشته باشم چه؟ »
«آن زمان من تا آخر عمر، از تو تمنا خواهم کرد»
« این کار...خواهرم را باز می گرداند؟ تو حتی...انتقام او را از قاتلان حقیقی نگرفتی، خون او بر زمین مانده و تو از من می خواهی ببخشمت؟»
«من...اگر به من بود دنیا را در آتش قلبم می سوزانیم اما، چیز هایی هست که تو از آنان بی خبری نور الدین علی . اندکی به من فرصت بده، خیلی زود عاملان مرگ خورشید را به نزد تو خواهم آورد؛ چه زنده...چه مرده. و تو آن روز...مرا می بخشی؟»
«اگر قول دهی....می بخشم»
انگشتان کوچکش را به سویم گرفت. من نیز انگشتم را به دور انگشت کوچکش حلقه کردم و به او قولی دادم .بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و به سرای بازگشتم. هنوز خبری از سلطان نبود. از سرباز نیز جویایش شدم لیکن گفت که نوز دز حمام به سر می برد. عماد الدین گفت:
«بیایید اندکی بیشتر منتظر بمانیم»
و ما نیز چنین کردیم. در میان سنقر و علی یار نشستم که سر و کله ی خواجه پیدا شد. او نیز با سلطان کار فوری داشت. چنان که یافت سلطان مدت زیادی است به تنهایی در حمام به سر می برد، واهمه برداشت و دست به خود خوری زد. سر انجام علی یار پیشنهاد کرد به پشت درب حمام رفته، و جویای حال سلطان شویم.
ما به به سوی درب حمام رفتیم. خواجه پیش قدم شد و چندین بار درب حمام را به صدا در آورد، لیک صدایی از داخل نیامد. خواجه با مشت و لگد بر درب کوبید و سربازان را صدا کرد تا آمده و درب را بگشایند. خواجه ترسیده بود.
درب گشوده شد.
همه ی ما به سوی درب یورش برده و یک به یک داخل شدیم. نخست، خواجه داخل شد و همانجا جلوی ورودی خشکش زد. افشین پس از او به داخل رفت و با دست خواجه را کنار زد تا بهتر صحنه را ببیند. من هنوز نمی دیدم چه خبر شده، لیک خبر خوبی به نظر نمی رسید.
چنان که افشین به داخل خیز برداشت، صحنه را بهتر دیدم. بخار در هوا می رقصید و سلطان آیبک در میان مه روی زمین دراز کشیده بود. هیچ اثری از زخم یا خون بر روی تنش نبود ولی صورتش رنگ پریده بود. بر سر بالینش رفته و چند بار او را صدا کردیم. سپس خواجه با دستانی لرزان، دو انگشتش را مقابل دماغ سلطان گرفت.
خواجه هراسان خورد را کنار کشید و دستش را به ریشش کشید. پس از آن افشین دست به کار شد و تن سلطان را تکان داد.«سلطانم....سلطانم....سلطان!» لیک پاسخی نیافت.
مرگ او طبیعی نبود؛ این را خراش ها و کبودی های گردنش فریاد می زدند. من او را دوست می داشتم؛ کحبت پدرانه ای که پدرم از من محروم کرده بود را، او به من بخشید. مرگ او، قفل و کلید و نقشه بود. نگاهی به سرباز انداختم و با شتاب گفتم:
«چه کسی به اینجا دسترسی داشته سرباز؟به جز سلطان چه کسانی اینجا بودند؟»
« کلید اینجا را....تنها شجر الدر و سلطان دارند و کسی بدون اجازه آنان حق ندارد وارد اینجا شود؛ ما نیز همیشه اینجا منتظر می مانیم تا کار سلطان به اتمام رسد. چه کسانی داخل بودند؟ نمی دانم کجا رفته اند! سه تن از خادمان برای خدمت به سلطان در اینجا بودند....»
به ناگاه صدای پایی شنیده شد. سه خدمه از پشت ستون حمام بیرون پریده و به سوی درب خروجی خیز برداشتند. با شتاب علی یار و افشین را صدا کرده و به همراه چند سرباز، به دنبال خدمه افتادیم. هوا به ریه هایم نمی رسید و چیزی داشت مرا خفه می کرد؛ به گمانم بغض بود .
پس از مدتی موش و گربه بازی توانستیم خدمه هارا به چنگ اورده و به زندان اندازیم. افشین خود شخصا برای بازجویی از آنان رفت ؛ هر چند ما می دانستیم این مساله زیر سر کیست. شجر الدر...!. من و علی یار به سوی حمام بازگشتیم و چنان که به حمام رسیدیم، خبری از پیکر سلطان نبود. خبری از باقی نیز نبود. به ناگاه صدای سنقر به گوشم رسید ؛ در طاق درب ایستاده بود.
« شجر الدر پیکر سلطان را از ما گرفت و برد. می خواهد همه لکه ها را از دامان خود پاک کند. باید کاری کرد!»
«اینک کجاست؟ تا دست او را رو نکنم، آرام نخواهم گرفت...»
یلدا عبدالله پور