(حماسه قطز_ فصل دوم_ بخش دوم)

افشین با دست بر سر کوبید و با لحنی گلایهآمیز گفت:« برادر! مگر قصد نداری بگذاری من هم کلامی بر زبان آورم؟». عمادالدین، با شرمی که در نگاهش موج می زد، دستی بر سر کشید و لبخندی زد . افشین، با همان شیطنت همیشگی، پهلویم را نیشگون گرفت و با خنده ای که از عمق دلتنگی می جوشید، گفت:
«دلمان برایت تنگ شده بود، برادر...» .
***
. مسیر با چالشها و خستگی های راه همراه بود . ما شبها را زیر ستارگان و در کنار آتش می گذراندم، و روزها را با گام هایی مصمم به سمت موصل حرکت می کردیم. شهر آن شب نیز آتشی شعله ور کردیم و همگی به دورش گرد شدیم . جویای حال علی یار شدم . عماد الدین و افشین نگاهی به هم انداختند و سر این که چه کسی ماجرا را بازگو کند به جان هم افتادند .
پیروز جنگ سخت و دشوار میان آن دو، افشین بود . با اندام لاغر و کشیده اش خود را به دور عمادالدین کشید و بر او چیرگی یافت . عماد الدین تفی خونین بر زمین انداخت و با اخمی ساختگی به افشین گفت:
«شور است شور...اه...»
افشین خندید و به سویم بازگشت .دو دستش را با حالتی مار مانند بر هم چسبانید و با حالتی مسخره گفت:
«برادرمان علی یارعاشق شده برادر.... به نزد پدر عیالش رفته و پدر خانومش گفته که باید نخست به مقام والا تری دست یابد . چرا که عیالش اشراف و پدرش بزرگ شهر است و برایشان افت دارد. برادر دیوانه ما نیز ماموریتی دشوار را داوطلبانه عهده دار شده تا عیالش را از پدر خانم بگیرد....او نیز به مانند تو مجنون گشته. من و عماد الدین...»
و ناگاه به خودش آمد . نگاهی به من انداخت و مردد عذرخواهی کرد . لبخندی تلخ زدم و گفتم:«مشکلی نیست برادر». قلبم به مانند چوب های در میان آتش می سوخت و خب، نتیجه میهمان کردن خورشید در قلب کوچک من ...همین بود . به قولی:
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
***
پس از یک ماه پیمودن مسیرهای پر پیچ وخم و عبور از دشتها و کوهها، بالاخره به موصل رسیدیم. شهر در افق نمایان شد، با دیوارهای کهن و بازارهای شلوغش، و بوی خاک تازه نم خورده و دود در هوا پیچیده بود. عطر خاک تازه و بوی باران نم خورده ، مرا به یاد خورشیدم میانداخت؛ خورشیدی که خیلی زود خاموش شد و دستم را رها کرد، اما گرمای خاطراتش هنوز، امید را در دل من روشن نگه داشته بود .
دروازههای آهنین با صدای کشیده و سنگین گشوده شد و صدای طبل و شیپور، ورود سلطان و همراهانش را اعلام کرد. مردم از خانه ها بیرون آمده بودند، برخی با کنجکاوی، برخی با احترام، و گروهی نیز با ترس خام . وارد قصر حاکم شدیم، سالنها و ایوانها با فرشهای سرخ و طلایی، شمعدانهای بلند و پنجرههای رنگین تزئین شده بودند. صدای آرام جریان آب در حوضها و نغمهٔ پرندگان در باغ، فضایی رؤیایی و درعین حال پرابهت ایجاد کرده بود.
سلطان در تمام طول مسیر، یک بار سخن که نه، حتی نیم نگاهی نیز به من نینداخت . چنان که اگر در چهار دیواری خود می ماندم، آسوده تر بودم . ما چند روزی در موصل بودیم ؛ پس از انجام مراسم خواستگاری و اطمینان از پذیرش دختر حاکم و اعلام نامزدی میان آن دو، بازگشت ما به قاهره آغاز شد تا بار دیگر به خاکی پا بگذاریم که خانهٔ ما بود . دومین خانه ام...
هدف این وصلت، از هیچ کس پوشیده نبود؛ همگان میدانستند که سلطان نه از سر عشق، بلکه برای در هم شکستن نفوذ و قدرت شجرالدر، قدم در این راه نهاده است.
چنان که پا در خاک قاهره نهادیم، بی هیچ سخنی از کاروان جدا شدم. می دانستم این کار، خشم سلطان را شعله ور تر خواهد کرد لیک طاقت من به سر آمده بود . مستقیما به سوی قبرستان تاختم و تا به خودم آمدم...بر سر مزار خاکی او نشسته بودم. خاک، تنش را آزار نمی داد؟ بر تن نحیف او سنگینی نمی کرد؟ سرما به تنش نمی داد؟. اشک از پهنای صورتم بر روی خاک سرد مزارش می ریخت. می ریخت ولی از او گلی سبز نمی شد.
«خورشید زیبای من...مگر من می توانم بی تو این مسیر را دنبال کنم؟ نبودنت...زندگی مرا به تاریکی کشانیده. کاش...کاش کنارم بودی . خورشید...قلبم می سوزد....خورشید...مرا ببخش ...مرا ببخش خورشید».
به ناگاه دستی بر شانه ام نشست. دستانش گرم بود، و امید بخش. بی آن که سر برگردانم، می توانستم بفهمم که کیست. برادرم بود، علی یار. کنارم بر زمین نشست و با غم نگاهش را به مزار خورشید دوخت. به خاکی که نور را در خود حبس کرده بود. گفت:
«خداوند، غمی را نمی دهد که نتوانی تحملش کنی برادر. در تقدیر چنین نوشته شده...جای او در بهشت است . تقصیر تو نیست که چنین خود را سرزنش می کنی محمود! همه این را می دانند. تصمیم سلطان هم از سر درد و اندوهش بود نه از سر شک و گمان...چنین خود را آزار مده برادر...»
او نور من بود، خورشیدم بود ، زندگی ام بود. چطور بدون او می زیستم؟.نگاهم را به سوی او بازگرداندم؛ گویی همین دیروز بود....نخستین دیدارمان و حالا، ما به اینجا رسیده بودیم. به سر مزار خورشیدم.
«تا انتقام او را نگیرم...دیدار دوباره اش بر من حرام است برادر، حرام!»
برخواستم و رویارویش ایستادم. علی یار دستی بر شانه ام نهاد و با لبخند به چشمانم نگریست. به گمانم آتشی را در آن می دید؛ همان آتشی که من در قلبم حسش می کردم.
یلدا عبدالله پور