یادم میاد بچه که بودم؛ رفته بودیم مسافرت.
اصفهان بود شاید. حدودا ۶ یا ۷ سالم بود.
تو خیابون که داشتیم با عجله به سمت یه مکان دیدنی تند تند قدم میزدیم؛ از کنار یه میدون رد شدیم. شایدم بلوار بود.
یه عالمه گل کاشته بودن. یه صدای درونی بهم میگفت نَکَنیاااا. باخودم گفتم خیالت راحت بابا حالیمه.
یه دستمو بابا گرفته بود، اون یکی دستم مثل بادبادکی که تو هواست، تکون میخورد و تق! بله،یه گل چیدم.
اینقدرم با عجله چیدمش؛ نیمسانت ساقه بیشتر نداشت.
رسما از کاسبرگ گرفته بودمش و دستم از له کردن ساقهاش خیس شده بود. نمیدونم سفید بود یا زرد. با شناختی که از خودم دارم؛ حدس میزنم سفید بوده که به مرور زمان تو ذهنم خاک گرفته و زرد شده...
ده دوازده قدم تو دستم بود. اون مکان دیدنی دور بود انگار.
بابام چشمش افتاد به گل و گفت که گل و گیاها هم مثل ما دردشون میگیره و مثل این میمونه که یکی موهای آدم رو بکشه. دوست داری موهاتو بکشن؟ قاعدتا جوابم منفی بود. دیگه چیزی نگفت و منم به گل خیره شدم.
اون صدای درونی مدام میگفت: دیدی گفتم؟!
دلم برای گل سوخت. حقش نبود درد بکشه و از دوستاش جدا بشه.
از بچگی عادت داشتم با خودم گفتمان کنم. اون لحظه تصمیم گرفتم از گلِ کوتاهِ پلاسیده جدا بشم تا شاید از شدت گناهم کم کنم. یکی نبود بگه تو که چیدیش؛ لااقل نگهشدار. نگاهش کن. بوش کن.
دستم رو انداختم پایین. صاف کنار بدنم بود.
مشتم رو شل کردم و گل از دستم افتاد. به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم پیششه. از طرف دیگه از این ناراحت بودم که با اینکه میدونستم نباید گلهارو بچینم؛ بازهم انجامش دادم. سرپیچی از عقل و منطقم، از بچگی باهام بود.
ده دوازده قدم دیگه رفتیم. کمکم داشت فراموشم میشد.
فکروخیالهامون همراه باهامون بزرگ میشن. مطمئنم اگه الان این اتفاق میافتاد؛ مدتها غصه میخوردم.
دستم همچنان صاف و وارفته و آویزون بود که یهو یکی زد به دستم و صدام کرد:
-عموجون، این گل از دستت افتاد...
تا زانوش بودم. چشمم به پوتینش افتاد. سرباز بود.
بهش نگاه کردم و خواستم بهش بگم که کاش گذشتهام رو به روم نیاری. تازه ازش خلاص شده بودم آقای نابغه!!
شک تمام وجودمو گرفته بود. نمیدونستم گل رو بگیرم یا نه. شایدم ترسیدم. چون ازنظرم باید به پلیسا احترام میذاشتم.
همهی اینا زیر یک دقیقه اتفاق افتاد. بابا برگشت و نگاهمون کرد. گل رو گرفته بودم:
-ازدستم افتاده بود
بابام هیچی نگفت. نمیدونم نخواست چیزی بگه یا چیزی نداشت که بگه. درهرصورت سکوت کرد و همین برام کافی بود. چون توضیح خاصی برای ارائه نداشتم. دنبال دلیل سکوتش نبودم. شایدم بهخاطر سنم بود و اینکه میدونست اون گل واسه خودمه. اگه چیز دیگهای از یه غریبه میگرفتم؛ اوضاع فرق میکرد.
اولین سکانس دراما-رومنس زندگیم اونجا بود.
از وقتی یادمه نسبت به آدما تو خیابون بیتفاوت نبودم؛ وقتی از جیب یا کیف کسی چیزی میفته زمین، ناخوداگاه برمیدارم و به صاحبش پس میدم. شاید بگید خب همه همینن، ولی من برای این کار اشتیاق و هیجان دارم و گاهاً وسواسگونه انجامش میدم.
این خاطره برام دوست داشتنیه و خواستم اول سالی یه کپشن متفاوت بنویسم.
یکسری خاطرات یه ویژگی دارن؛ که همیشه تو ذهنتن اما وقتی که بازگوش میکنی یا مینویسی؛ دیگه به اندازهی قبل پررنگ نیستن و به مرور یادت میره...!
#علت_داره
امیدوارم این خاطره بعد نوشتن کپشن یادم نره:))
این متن اولی رو عامیانه و بدون ویرایش نوشتم تا بعد ببینیم چی میشه...
•براتون خاطرات قشنگ آرزو میکنم♡
محدثه قاضی