با صدای برخورد دانههای تپلمپل باران به شیروانی، از خواب پریدم.
خدا را شکر کردم که چندماه زندگی در یکی از روستاهای اطراف شهر، جز گیر کردنِ کفشهایم در گِل خیس، این لالایی دلانگیز را هم به من بخشیده بود.
پتو را روی سرم کشیدم؛ پاهایم را مچاله کردم و سعی کردم که بخوابم.
جدی جدی باد قصد داشت خانه را از جا بکند. تنها تصاویری که در ذهنم مثل دستگاههای پروژکتور قدیمی پخش میشد؛ خانههای ویران شده از طوفان در آمریکا و فلوریدا و اینها بود. اختلال اضطراب، تخیلات مرا فعال نگه داشته بود. انگشتم را در گوشم فرو کردم اما صدایی بمتر تحویلم داد. اکسیژن ذخیرهام زیر پتو تمام شد. دهان و دماغم را بیرون آوردم. یک دم عمیق... باورم نمیشد. تندتند نفس کشیدم. گیرندههای کافئین دماغم، سیگنالهای مثبت عصبی به مغزم فرستاد. بررسی شد؛ نتیجه: قهوهی مرغوب!
بلند شدم اما پتو از من جدا نشد.
از پلهها پایین رفتم؛ پتو مثل شنل ملکهها روی پلههای قبلی پهن میشد و سنگینی میکرد اما قصد نداشتم رهایش کنم.
دنبال عطر قهوه رفتم. به یک درخت رسیدم.
اطرافم را نگاه کردم. هیچ شاهزادهای با قهوهجوش پیدا نکردم. شاکی شدم که چرا کسی منتظرم نیست. پایم را روی یک بچه درخت گذاشتم و شکست. تظاهر کردم که ناخواسته بود.
عطر قهوه از سرم بیرون نرفت. تندتند نفس کشیدم و به خودم آمدم دیدم دماغم را چسباندم به تنهی درخت.
تعجب کردم چون تصورم از درخت قهوه چیز دیگری بود.
با دقت نگاه کردم. روزنهای روی درخت پیدا کردم. با ناخن روزنه را شکافتم.
ناخنم شکست اما چیزی که دیدم؛ درد را از یادم برد.
یک کافهی کوچک، در دل درخت!
آدمکهایی که آدم نبودند؛ فرشته و پری هم نبودند. نمیدانم چه بودند اما بودند. کوچکتر از یک دانهی قهوه!
دلم برای کافه گردی تنگ شد. هوای آلوده کافهها را، بدن من هم ریههایم را تعطیل کرده بودند. پزشک، چندماه روستانشینی و دوری از هوای شهر برایم تجویز کرده بود.
در لیست نوشیدنیها و دسرهای کافهی لعنتیشان همه چیز بود. تا به حال اینقدر هوس لَتِه نکرده بودم.
یکی از آن نمیدانم چیهای کوچک قهوه را خورد و دوید.
توجه مرا هم به دنبال خود کشاند. رفت طبقهی بالا و دیگر ندیدمش.
نیموجب بالاتر، روزنهای دیگر ایجاد کردم تا ببینم. اتاقی شبیه به کابین خلبان یا اتاق فرمان بود. زنگی به صدا درآمده بود و همه میدویدند. یک تلویزیون، تصویر هزاران درخت را نمایش میداد. یک تصویر که علت زنگ خطر بود از همه بزرگتر بود. کمی دقت کردم. تصویر آشنایی بود. همان بچه درختی بود که توسط من و شنلم ضربه فنی شده بود.
یک گروه از آنها به عنوان تیم پشتیبانی برای مرمت و بازسازی اعزام شدند.
خیره به شاخههای شکسته شده، غرق در احساسِ "عجب اشتباهی کردم" بودم.
صدای خوشحالی آدمکها جایگزین زنگ خطر شد. فهمیدم کسی، جایی، یک نهال کاشته. به ازای هر نهال کاشته شده، چندثانیهای خوشحالی میکردند.
من سرم به سنگ نخورد. پایم به شاخه خورده بود و مسیرم را سرسبز کرده بود. البته هنوز سرسبز نبود. باید نهالها میکاشتم تا جنگلی کوچک برپا کنم.
تنها راهی که هم من، هم آدمکها باخیال راحت در کافه مینشستیم و از کفِشیر لذت میبردیم؛ همین بود.
براتون یه قهوه با کف زیاد در انتهای یک روز پرکار آرزو میکنم♡
محدثه قاضی
نمیدونم از داستانم خوشتون اومد یا نه ولی خودم باورم نمیشه اینقدر فانتزی نوشتم و امیدوارم بعدا پشیمون نشم. خدارو چه دیدی شاید یه انیمیشن کوتاه با خواهرم ساختیم ازش*
الان تنها چیزی که دلم میخواد قهوهست. چون خیلی خوشحالم که با این نوشته یه درخت میکاشم:)))
اِهِم، بااجازهی بانک ایرانزمین و همهی نویسندگان ویرگول که من شاگردشونم، هشتگ میزنم، قربةالیالله #پیک_زمین #پیک زمین