چالش این ماه طاقچه خواندن کتابی بود که داستانش در مدرسه یا دانشگاه اتفاق بیفتد. از زمانی که استاد درس ادبیات معاصر نثر (بله. نام واحدی که باید «ادبیات داستانی» یا چیزی شبیه به این باشد به همین مضحکی بود.) به ما پیشنهاد داده بود کتاب آواز کشتگان رضا براهنی را بخوانیم، دلم میخواست که این کتاب را بخوانم. و باز هم چالش طاقچه باعث شد تا من به سراغ این کتاب بروم.
هیچوقت برای معرفی کتابی بهسراغ نویسندهاش نرفته بودم. به نظرم آشنایی با نویسنده برای معرفی این کتاب ضروری است، زیرا بسیاری از اتفاقات زندگی شخصی نویسنده در این کتاب بازتاب داشت. بعضی میگویند محمود شریفی چهرهی ایدئال براهنی از خودش است.
رضا براهنی متولد ۱۳۱۴ نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و استاد دانشگاهی بود که در فروردین ۱۴۰۱ دار فانی را وداع گفت. او زادهی تبریز بود و پدرش محمدتقی کارگر بود و خود براهنی هم در مقطعی به کار در کارخانههای گوناگون مشغول بود. پدر او توان پرداخت خرج تحصیل او و برادرش را نداشت و شخصی خرج تحصیل او و برادرش را به عهده گرفت. براهنی ۲۲ سال اول زندگی خود را در تبریز گذراند و شاهد جنگ جهانی دوم، قحطی، مرگ برادران و خواهران کوچکترش، پیدایش فرقهی دموکرات و افول آن و اعدام بازماندگان این فرقه بود. او از دانشگاه تبریز لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت و بعد از دو سال تحصیل در ترکیه در رشتهی ادبیات انگلیسی دکترا گرفت. رضا براهنی از سال ۴۳ تا سال ۵۶ استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران بود و بعد از استعفایش از این دانشگاه کلاسهایش را در خانهی خود ادامه میداد. او در دههی پنجاه چندین بار برای تدریس ادبیات تطبیقی به آمریکا رفت و در همان سفرها بود که جنایات شاه را آشکار کرد و به یکی از چهرههای مخالف شاهنشاهی ایران تبدیل شد. رضا براهنی در سال ۱۳۵۰ با یکی از دانشجویانش بهنام ساناز صحت ازدواج کرد. در سال ۱۳۵۲، ساواک رضا براهنی را دستگیر کرد و بعد از سه ماه و دوازده روز زندانی و شکنجه شدن با فشارهای چند موسسهی حقوق بشر او را آزاد کرد. او پس از خروج شاه به ایران بازگشت و فعالیتهای ادبی خود را ادامه داد. تا سال ۱۳۷۵ در ایران بود و بعد از آن مجبور به ترک ایران شد و به کانادا رفت و از نیمهی دوم دههی هفتاد زندگیاش به بیماری فراموشی مبتلا شد و در سن ۸۶ سالگی درگذشت.
بیشتر داستان این کتاب در دانشکدهی ادبیات دانشگاه تهران میگذرد. کتاب با دستگیری محمود شریفی، استاد ادبیات انگلیسی این دانشکده، شروع می شود. وقتی محمود از زندان آزاد میشود، همهاش منتظر است که دوباره او را دستگیر کنند و بهنوعی در حالت آمادهباش قرار میگیرد. کتاب «آواز کشتگان» سه فصل دارد. قهرمان زشت، حدیث پریداران و حدیث آینهچشمان. بیشتر وقایع فصل اول و دوم در دانشکدهی ادبیات اتفاق میافتد. وقایع فصل دوم بیشتر مربوطبه زندان و شکنجه است.
محمود شریفی بعد از بازگشت از زندان سعی میکند درمورد زندانیهای سیاسی کشور اطلاعات کسب کند و این اطلاعات را به جهانیان برساند تا حکومت واقعی شاه ایران را بشناسند. این قسمت مرا یاد اتفاقات اخیر میانداخت. برایم جالب بود که در دههی پنجاه یک نویسنده برای رسوا کردن حکومتی مجبور است با بدبختی اطلاعات جمع کند و با نوشتن نامه، خبرهای مربوطبه زندانیان سیاسی را به افراد خارج از مملکت برساند. امروزه در کسری از ثانیه میتوانیم اخبار را به تمام جهان مخابره کنیم و از آنها واکنش بگیریم.
توصیفات این کتاب از فضای دانشکدهی ادبیات بسیار دقیق بود و برای منی که در این دانشکده درس میخوانم خیلی هیجانانگیز بود. توصیف استادان و روابط آنها نیز بسیار دقیق بود و بااینکه خود نویسنده ادعا کرده است همه شخصیتهای رمان خیالی هستند و هیچ ارتباطی با آدمهای واقعی ندارند، پذیرفتن این حرف کمی دشوار است. در طول کتاب سعی میکردم استادان آن موقع دانشکده را به ذهنم بیاورم و بین آنها و شخصیتهای داستان ارتباطی بیابم. توفیق زیادی نداشتم. دوست دارم منبعی را پیدا کنم تا شباهت بین شخصیتهای کتاب و استادان را بهتر بررسی کرده باشد. فعلا که باید به جستجویم ادامه دهم. جالب است که فضای دانشکدهی ادبیات هنوز هم همان است که بود. وقتی حرفهای دکتر خرسندی را درمورد دانشکده میخواندم قلبم به درد میآمد. هنوز هم افرادی در دانشکده هستند که بهخاطر منافع سیاسیشان هر کاری میکنند. هنوز هم استادانی پیدا میشوند که با وجود «استاد تمام» یا «دانشیار» بودن، بیسواد هستند و دانشجویان نمیتوانند کاری کنند. البته دانشکده به استادان شریف و باسواد دلگرم است. اما وقتی هیچ کس بعد از این همه سال نتوانسته تغییری اساسی در نظام دانشکدهی ادبیات به وجود بیاورد، امیدی به تغییر در آینده نیست.
خواندن این کتاب مانند این بود که در آن فضا زندگی کرده باشی. توصیفات براهنی دقیق و پر از جزئیات بود و حوصلهی خواننده را سر نمیبرد. وقتی سوار ماشین ساواک میشد و تکتک خیابانهای اطراف دانشگاه را نام میبرد (من برای آشنایی بیشتر با نام قدیمی خیابانهای تهران این سایت را پیدا کردم.)، وقتی صحنههای شکنجه و زندان کمیته را دقیق تشریح میکرد، صحنهی کشته شدن یکی از دانشجویان در دانشگاه (این قسمت را تقریبا همزمان با اتفاقات دانشگاه شریف خواندم. شب عجیبی بود آن شب.) و ... .
کتاب فلشبکهایی به گذشتهی محمود شریفی دارد. یکی از بهترین قسمتهای داستان جنگیری ماهنی، دختردایی محمود بود. وقتی آن قسمت را میخواندم احساس میکردم همانجا کنار ماهنی بودم. خیلی زنده و جاندار این فضا را توصیف کرده بود. به حال ماهنی آن موقع تاسف خوردم. به نظرم احتمالش خیلی زیاد است که براهنی چیزی شبیه به این ماجرا را در کودکی یا نوجوانی تجربه کرده باشد.
قسمت محبوب دیگرم مکالمهی اسماعیلی، یکی از دوستان محمود، با پدرش بود. مکالمهای بیپرده بین دو نسل که برای تغییر تلاش کردند و نتیجهای نگرفتند.
-پدر تو چند سال است که تریاک میکشی؟
-دقیقا از بیست و نه مرداد هزار و سیصد و سی و دو.
-چرا؟
-از آن روز به بعد دیگری کاری نداشتم جز اینکه تریاک بکشم.
-چرا؟
-شاید برای اینکه فکر میکردم جز خانهنشینی کار دیگری ازم ساخته نیست.
-ولی چرا تریاک؟توی خانه میتوانستی هزار تا کار دیگر هم بکنی!
-تریاک چه عیبی دارد؟آدم تریاکی نه مرض قند میگیرد، نه چربی خونش میرود بالا، نه سکته میکند و نه حتی چیزهای دیگر رویش اثر میگذارد. [...] از بیست تا سی و دو ما مبارزه کردیم. آن همه حزب، سروصدا، اعتصاب، امید و آرزو، از این جلسه به آن جلسه، از این کمیسیون به آن کمیسیون، که چی؟آخرش چی؟یک روز برای مصدق هم سینه زدیم، یک روز برای این حزب، روز دیگر برای آن حزب، یک روز سالگرد ماه مه بود، روز دیگر بیست و سه تیر روز دیگر سی تیر؛ فریاد نفت، آزادی، مرگ بر قوام، مرگ بر شاه! آن همه مجسمه پایین کشیدیم. آن همه رفقامان تیر خوردند، افتادند، مردند. سی تیر میدانی چه خبر بود؟از آن همه فریاد میدانی چی مانده؟همین وافور، همین منقل، همین خاکستری که روی سر و دوشم نشسته.
بعضیها میگویند این عقیده که تاریخ تکرار میشود درست نیست. من اطلاعات تاریخی زیادی ندارم ولی جزو طرفداران این عقیده هستم که تاریخ تکرار میشود. بریدههایی از کتاب را بخوانید و خودتان قضاوت کنید.
فرهنگ ما فرهنگ خفقان است، فرهنگ سانسور است، فرهنگ مبارزه برای برانداختن خفقان، از بین بردن اختناق و سانسور است.[...] جزیرهی ثبات بودن کشور ما افسانهای بیش نیست که تبلیغات حکومت آن را به وجود آورده است.
نکتهی دیگری که باید دربارهی دانشگاههای ما گفته شود این است که دانشگاههای ما، بهویژه دانشگاه تهران مادر دانشگاههای کشور است، دو تاریخ دارند. یکی تاریخ ظاهری آنها که طبق آن دانشگاهی هست و استادی هست و دانشجویی هست و یادگیری علم هست و همه چیز به وفق مراد پیش میرود. دیگری تاریخ واقعی دانشگاه که طبق آن حمله به کلاسهای دانشگاه بهوسیلهی پلیس است و حضور گارد در دانشگاه است و یورش ماموران سازمان امنیت به خوابگاههای دانشجویان است و دستگیری و ربودن دانشجویان واقعی ایران را میخواهید ببینید، باید به کمیته سر بزنید. به اوین، به قزلقلعه، قصر و قزلحصار و زندانهای مختلف شهرهای دیگر ایران بروید و ببینید که چه میگذرد. روح دانشگاه در زندانهای ساواک زندانی است. مبارزه از اعماق کلاسها، سرسراهای دانشکدهها، برنامههای کوهپیماییهای دانشجویی سر برمیکشد. مردم ایران چشم به دانشگاه دوختهاند تا ببینند این سنگر بزرگ آزادی کی به معنای واقعی قد علم خواهد کرد و روح آزادیخواهی خود را بر سراسر کشور حاکم خواهد کرد. بین آن تاریخ ظاهری که خدمتتان عرض کردم و تاریخ واقعی دانشگاه، سیل خون جاری است.
[قاسمی] روزانه دو بار به مستراحها سر میکشید، ظهر و شب، و دستمالش را در میآورد، شعارها را پاک میکرد و یا اگر شعارها پاکنشدنی بود، با ماژیک دشت مشکی روی آنها را میپوشاند. شعار ها از هر نوع بود، علیه سلطنت، علیه آمریکا، علیه ساواک، علیه رییس دانشگاه، علیه دخترها و پسرهای خود دانشکده، علیه دکتر نیلی که بیسوادترین استاد دانشکده بود و همه میگفتند ساواکی است.
این دانشگاه صفحه پشت سرش نمیخواهد. یک بمب گنده میخواهد که بکاریش وسط چمن فوتبال و یک روز موقعی که همهی درسها ادامه دارد، موقعی که همهی معلمها درس میدهند و شاگردها مینویسند، .... یک بمب به بزرگی یک تانکر نفت، بکاری تو چمن و همهشان را منفجر کنی. این دانشگاه فقط به درد یک همچون کاری میخورد.
آقای دکتر قاصد تو دانشگاه، ظهر که میشود، میروند دست نماز میگیرند، گیوه پاشان میکنند، میروند مسجد و نمیدانید با چه صدق دلی هم نماز میخوانند. ولی خانمشان یک آدم دیگری است.
من دارم میروم و پشت سرم را نگاه نمیکنم. از دانشگاه خسته شدم. دانشگاه برای من نفرتانگیز شده. [...] از اینها گذشته به همین زودی دارم مثل دیگران میشوم، عاطل و باطل و غرق در کثافت تا خرخره. من کار مفیدی نمیکنم. کتابهایی که میخوانم، درسی که میدهم، آدمهایی که میبینم،روزنامهها و کتابهایی که میبینم، همهشان عوضی هستند. شدم مثل یک آدم بیغیرت و احمق. [...] یک جو ابتکار در دانشکده نیست. فلسفهاش، روانشناسیاش، تاریخش، ادبیات فارسیاش، همه چیزش خالی و ابلهانه است. از همه چیز بیزار شدم. دانشگاه یعنی حرف مفت.
اینها دلیل نمیشود که تو میدان را خالی کنی. در این ده پانزده سال گذشته، دیدم که هر آدم باهوشی که آمده، دو سه سال بعد، دقیقا به همین دلیل که تو میگویی در رفته و به همین دلیل تعداد آدمهای قلابی، عوضی، متملق هر روز بیشتر شده و تعداد آدمهایی که یک حقیقتی تو وجودشان هست کمتر شده. آدمهایی مثل تو گذاشتند دررفتند، و میدان برای این پفیوزها خالی ماند. من میگویم نرو. برو بنشین کار کن، کار جدی، تحقیق بکن، بنویس، چاپ کن. حتی اگر چاپش نکردی، نگهش دار. خیلیها هستند که مینویسند و نوشته را نگه میدارند. در رفتن معنی ندارد.
هدفها عبارتند از: آزادی زندانیان سیاسی، آزادی زندانیان دانشجو، آزادی مطبوعات، از بین رفتن سانسور و متوقف شدن شکنجه و اعدام آزادیخواهان.
حرفهای زنش یادش به یادش آمد و حالا داشت حرفهای او معنی پیدا میکرد. سرنوشت محمود این بود که با گوشهایش آواز کشتگان را بشنود. با چشمهایش آواز کشتگان را ببیند.
قاتل همهی جوانان زیبای دور و بر او پرواز آزاد بود. آنها عاشق پرواز آزاد بودند.[...] عشق به آزادی قاتل جوانان کشور بود.