چالش این ماه طاقچه خواندن یک کتاب مربوطبه کودک و نوجوان بود. من هیچوقت طرفدار کتابهای کودک و نوجوان نبودم. البته یادم میآید از اول تا سوم دبستان کتابهای مرتبط با سنم را میخواندم و نویسندهی محبوبم رولد دال بود؛ اما از چهارم دبستان کتابهای بزرگسال را میخواندم. یادم میآید پنجم دبستان آنا کارنینا را خواندم و اول راهنمایی برای خواندن سه تفنگدار لحظهشماری میکردم. خلاصه که هیچوقت کتابهایی نخواندم که به سنم بخورد و از کتابهای کودک و نوجوان و مخصوصا کتابهای علمی تخیلی بدم میآمد و هنوز هم از کتابهای علمی تخیلی بدم میآید. ولی روزگار مرا بهسمت کتابهای کودک و نوجوان کشاند و همین الان باید برای کاری دو کتاب نوجوان و یک کتاب کودک بخوانم و به نظرم میرسد که این روند ادامه پیدا خواهد کرد. خواندن آن کتابها را ماه آینده شروع میکنم و اگر عمری باقی باشد همینجا نظرم را درموردشان میگویم.
درمورد انتخاب کتاب برای چالش این ماه باید بگویم که اول کتاب «هستی» را انتخاب کرده بودم. رفته بودم این کتاب را از کتابخانه بگیرم ولی کتابخانه آن کتاب را نداشت و دوستم همانجا پیشنهاد داد یک کتاب از نیل گیمن بخوانم. خودش اساطیر نورس را پیشنهاد داد. من هم دیدم طاقچه این کتاب را دارد و قبول کردم. از قبل هم با اساطیر نورس آشنایی داشتم. یادم میآید که یکی از بچهها در دبیرستان در کلاس تاریخ کنفرانسی جذاب درمورد اساطیر نورس داشت و داستانها بامزهی آنها را برای ما تعریف کرد. البته با تردید انتخابش کردم و هنوز هم تردید دارم این کتاب برای نوجوانان باشد. گودریدز را هم که نگاه کردم این کتاب را در دستهی کتابهای نوجوان نگذاشته بود. چون هم خودم هم دوستم قبول داشتیم که این کتاب میتواند برای نوجوانان باشد و هم گیمن نویسندهی کودک و نوجوان است، آخر سر تصمیم گرفتم درمورد همین کتاب بنویسم. کتاب هم مورد خاصی نداشت و به نظرم برای نوجوانان مخصوصا دانشآموزان دبیرستانی برای آشنایی با اساطیر اسکاندیناوی مناسب است. من که نه اهل فیلم هستم نه اهل گیم؛ ولی انگار از اساطیر نورس در این دو حوزه خیلی استفاده شده است. نهایتا اگر طاقچه این کتاب را برای چالش این ماه قبول نکرد کتاب دیگری را که بهتازگی خواندم معرفی میکنم.
کتاب اساطیر نورس درمورد اساطیر اسکاندیناوی است. نیل گیمن کتابهای مربوطبه این اساطیر را خوانده است و داستانهای مهم را در کتاب خود تعریف کرده است. یک کتاب صوتی با صدای خود گیمن هست که من آن را نشنیدهام ولی همان دوستم میگفت که خیلی جذاب است و شنیدن داستانها با صدای گیمن چیز دیگری است. داستانها جذاب و سرگرمکننده و بعضا خندهدار هستند. قسمت جالب کتاب این است که خدایان اصلی شخصیتهای پیچیدهای دارند و خیلی هم مثبت نیستند و هیچ شباهتی به ایزدان ندارند. مثلا اودین که قدیمیترین و برترین ایزد است و در بعضی داستانها به دیگران کلک میزند. ثور هم با همهی خوبیهایش شخصیت کاملا مثبتی نیست. شاید بالدر پسر اودین تنها شخصیت محبوب و مثبت کتاب باشد.
شخصیت محبوب من در کتاب لوکی است. حتی شاید لوکی شخصیت محبوب من در همهی کتابها باشد. از آن شخصیتهای خاکستری رو به سیاه که عاشقشان هستم. لوکی محبوب و زیباست. این ویژگیاش دیگران را گول میزند و باعث میشود به او اعتماد کنند. اما ویژگی اصلی لوکی حیلهگری و نقشه کشیدنهای او برای ایزدان دیگر است. مثلا در داستانی موهای سر همسر ثور را میتراشد و بعد از اینکه ثور او را مجبور میکند موهای زنش را به او برگرداند، با حیلهگری یک مسابقه ترتیب میدهد و هدایای بسیاری را نصیب ایزدان میکند و خودش هم جان سالم به در میبرد. خلاصه لوکی عاشق خرابکاری است و ایزدان هم اغلب اوقات از خجالتش درمیآیند و او را مجبور میکنند که خرابکاریهایش را جبران کند. او هم تمام تلاشش را میکند و با حیلهگریهای بسیار در آخر موفق میشود. مطمئنم اگر لوکی نبود هیچ کدام از داستانهای ایزدان اتفاق نمیافتاد. همین تقابل لوکی با دیگر ایزدان است که داستانها را تا حدی جذاب میکند. همهی داستانهای لوکی تا جایی سرگرمکننده و اغلب خندهدار بود.
اینجا دیگر احتمال دارد داستان را لو بدهم. اگر میخواهید کتاب را بخوانید این قسمت را نادیده بگیرید. اواخر کتاب که لوکی باعث مرگ پسر اودین، بالدر، میشود خیلی غمانگیز است. هم باعث مرگ او میشود هم اجازه نمیدهد که او به دنیای ایزدان بازگردد. اینجا شخصیت لوکی برایم غیرقابلتحمل شد. برای همین وقتی ایزدان آن کار وحشیانه را با او کردند خیلی ناراحت نشدم. ولی دوست داشتم سرنوشت شخصیت محبوبم اینقدر تلخ نباشد. قسمت جالب ماجرا اینجا بود که اودین فهمید پسرش چگونه میمیرد. حتی نام قاتل او را هم میدانست ولی نتوانست کاری کند. بعضی از شخصیتها زمان و نحوهی مرگ خود را میدانند ولی کاری از دستشان برنمیآید. مثل افراسیاب که میدانست با کشتن سیاوش همه چیز را نابود میکند ولی باز هم آن کار را کرد. انگار از مرگ گریزی نیست؛ حتی اگر بدانی چگونه میمیری. مادر بالدر هم تمام تلاشش را کرد که پسرش زنده بماند. فقط یک چیز کوچک باعث مرگ بالدر شد. مانند رویینتنی اسفندیار که تنها نقطهضعفش چشمانش بود.
کتاب با راگناروک که به نوعی آخرالزمان است تمام میشود. وقتی همه چیز در سیاهی مطلق است ولی هنوز هم نور امیدی هست. این داستانها هستند که به ما امید میدهند و زندگی را برایمان قابلتحملتر میکنند.