چالش این ماه خواندن کتابی بود که با آن به دل تاریخ سفر کنی. همیشه دوست داشتم بیشتر درمورد دوران پاکسازی بزرگ استالینی بخوانم و سوالات زیادی در این مورد داشتم. چند ماه پیش که اسم کتاب «ظلمت در نیمروز» را شنیدم، تصمیم قطعی گرفتم که آن را برای چالش آذر ماه بخوانم.
کتاب «ظلمت در نیمروز» نوشتهٔ آرتور کوستلر نویسندهٔ اهل مجارستان است که در ۲۷ سالگی به حزب کمونیست پیوست و به این کشور سفر کرد. او پس از تصفیهٔ سیاسی در شوروی و اعدام دو تن از بلندپایهترین اعضای حزب، از حزب کمونیست کناره گرفت و بعد از آن به یکی از مهمترین چهرههای ضد کمونیسم و ضد استالینیسم تبدیل شد. کوستلر یک بار در هنگام جنگ داخلی اسپانیا در آن کشور به زندان افتاد و آزاد شد؛ بار دیگر در جنگ جهانی دوم در اردوگاهی در فرانسه اسیر شد. او پس از جنگ جهانی دوم تابعیت کشور انگلیس را پذیرفت و تا پایان عمر در آنجا ساکن شد. آرتور کوستلر در اواخر عمر به بیماری پارکینسون و نوعی سرطان خون مبتلا شد و در ۷۸ سالگی همراه با همسرش خودکشی کرد. آنها شرح وقایع آخرین روزهای زندگی خود را در کتابی به نام «بیگانهای در میدان» نوشتهاند.
کتاب «ظلمت نیمروز» یکی از معروفترین رمانهای سیاسی قرن بیستم است که در سال ۱۹۴۰ نوشته شده است. دستنویس آلمانی این اثر در جریان اسارت کوستلر در فرانسه مفقود شد و یکی از دوستان کوستلر که پیش از این کتاب را به زبان انگلیسی ترجمه کرده بود، آن را چاپ کرد. کوستلر در زندان بود که این کتاب چاپ شد. عنوان کتاب " ظلمت در نیمروز " اصطلاحی است که از انجیل مرقس گرفته شده است و به معنای آن است که کسی به گناه ناکرده دم تیغ برود.
به هنگام نیمروز ظلمت همهجا را فراگرفت و تا ساعت سه بعدازظهر ادامه یافت.
در این وقت عیسی با صدای بلند فریاد زد: «ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی» یعنی خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاردهای؟
داستان این کتاب درمورد نیکولاس سلمانوویچ روباشف است که یکی از اعضای بلندپایهٔ حزب کمونیست است و در تمام عکسها در کنار استالین دیده میشود. به نظر میرسد که کوستلر برای خلق این شخصیت از یکی از رهبران حزب بهنام نیکولای بوخارین الهام گرفته است. البته بیشتر شخصیت روباشف شبیه خود آرتور کوستلر است. داستان از زمان دستگیری روباشف شروع میشود و بیشتر فضای داستان در زندان روایت میشود. او در زندان گذشتهٔ خود و کارهایی را که برای حزب انجام داده است،مرور میکند و سعی میکند انگیزهٔ خود را از انجام این کارها پیدا کند. او در ابتدای داستان آدمهایی را که بهخاطر آرمان حزب قربانی کرده است، به یاد میآورد و خاطرات خود را با آنها مرور میکند. او در تمام این لحظات به این فکر میکند که در این سالها کار درست را انجام داده است یا نه؟
پس از آن چه میشد؟بر سر این تودهها، این مردم، چه میآمد؟چهل سال با تهدید و وعده و وعید، با هراسها و پاداشهای موهوم، آنها را در بیابان به این سو و آن سو کشیده بودند. پس سرزمین موعود کجا بود؟آیا برای این انسان سرگردان واقعا چنین مقصدی وجود داشت؟این پرسشی بود که دلش میخواست تا خیلی دیر نشده پاسخی برایش بیابد. موسی نیز اجازه نیافته بود به سرزمین موعود قدم بگذارد. ولی به او اجازه داده بودند از فراز کوهی به آن سرزمین، که زیر پایش گسترده بود، بنگرد. پس اگر هدف همچون یقینی آشکار پیش چشمانت باشد، مردن آسان است. او، نیکولاس سلمانوویچ روباشف را برفراز کوه نبرده بودند؛ و به هرجا مینگریست، جز بیابان و ظلمت چیزی نمیدید.
کتاب «ظلمت در نیمروز» بیش از آنکه کتابی تاریخی باشد، کتابی سیاسی و فلسفی است. در قسمت گزیدهای از خاطرات روباشف در زندان، روباشف درمورد این موضوع که هدف وسیله را توجیه میکند بحث میکند و درمورد انقلاب بلشویکی و مقاصد آن بحث میکند و نظریۀ بلوغ نسبی مردم را مطرح میکند. در زمان گفتگوی روباشف با ایوانف و گلتکین نیز بحثهایی مطرح میشد. مخصوصا در صحبت با ایوانف که بحث مربوطبه کتاب «جنایت و مکافات» پیش آمد. ضرباهنگ روایت کتاب تقریبا جذاب بود. مخصوصا در زمان اعدام بوگروف، فرماندۀ ناوگان دریایی که تمام زندانیان از طریق کد مورس با یکدیگر در ارتباط بودند و سعی میکردند اخبار را بهسرعت به زندانی کنار خودشان منتقل کنند.
بخشهایی از کتاب:
ما این قصه را خوب بلدیم. توی اعتصاب همیشه آدمهایی پیدا میشوند که میگویند اگر من کار نکنم، یکی دیگر کارم را از چنگم درمیآورد. گوش ما از این حرفها پر است. اینها حرفهای اعتصابشکنهاست.
هرگاه موجودیت کلیسا به خطر میافتد، از قید احکام اخلاقی رها میشود. استفاده از هر وسیلهای برای رسیدن به هدف قداست مییابد. حتی مکر و نیرنگ، خیانت، خشونت، خرید و فروش امتیازات و مناصب کلیسا، زندان، مرگ. زیرا هر نظم و سامانی برای جامعه است، و فرد باید در راه مصلحت عمومی قربانی شود.
هیچکس نمیتواند بدون خطا حکومت کند.
همیشه محکوم به انجام کاری است که برایش نفرتانگیزتر است: مجبور است سلاخ شود تا سلاخی را از بین ببرد. گوسفندها را قربانی کند تا دیگر سلاخی نشوند، آدمها را تازیانه بزند تا شاید یاد بگیرند که نگذارند کسی آنها را تازیانه بزند. بهخاطر شرافت و صداقت والاتری خودش را از شرّ هر عذابوجدانی خلاص میکند، و بهخاطر عشقش به نوع بشر -عشقی انتزاعی و حسابشده- با نفرت نوع بشر روبهرو میشود.
در موقعیتهای اضطرارای -و سیاست همواره در موقعیت اضطراری است-حاکمان همیشه در ایجاد «شرایط استثنایی» که مستلزم اقدامات دفاعی استثنایی بوده، موفق بودهاد. تا بوده، ملتها و طبقات مردم همیشه در وضعیت دفاع از خود زندگی کردهاند، و این موضوع آنها را تا ابد وادار میکند که عمل به انسانگرایی را به وقت دیگری موکول کنند.
تنها آن رنجی معنی داشت که اجتنابناپذیر بود، یعنی رنجی که در مصائب زیستی ریشه داشت. از سوی دیگر، هر رنجی که منشأ اجتماعی داشت، تصادفی، و در نتیجه بیهوده و بیمعنی بود. یگانه هدف انقلاب پایان بخشیدن به رنج بیهوده بود. ولی از قضا حذف این نوع دوم رنج تنها به بهای افزایش شدید و موقت همۀ رنجهای نوع اول ممکن بود.
من این کتاب را با ترجمۀ مژده دقیقی خواندم که ترجمۀ بسیار خوب و روانی بود. پیشگفتار کتاب نیز بسیار مفید بود و در بخشهایی از این یادداشت از آن بهره بردم. میتوانید این کتاب را در اپلیکیشن طاقچه بخوانید. اگر زمان ندارید این کتاب را بخوانید، میتوانید نسخۀ کوتاهشدۀ آن را که یک نمایش رادیویی است، بشنوید.