مدت زیادی بود که به صورت خود آموزی داشتم برنامه نویسی تمرین میکردم،هممون این روزارو داشتیم شبا تا صبح کار میکردم و دوس داشتیم شب و اصلا وجود نداشت تا بیشتر کار میکردیم و یاد میگرفتیم.
کلی شوق داشتم اولین کار مشترک و تیمی ما بود،تیم ما متشکل بود از من،دوست و بردادرم ،آقای احسان کلالی رو میگم،هم تیمی و رفیق همیشگی که بدم نمیاد داستان دوستمیون رو هم که داستان جالبی داره براتون بگم شاید ی روزی خودتون مشتاق شدید که بدونید خدارو چی دیدی،همیشه این تیکه شعر از حضرت مولانا توی ذهنم میچرخه:
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جُستن آنی، آنی
خب دور نشیم از موضوع اصلی،قرار بود من فرانت و بک اند وب رو کار کنم و ایشونم اندروید رو و محصول خوبی بیرون بدیم،کلی برنامه توی ذهنمون چیده بودیم چجوری درآمدمون رو خرج کنیم،منتظر فروش بی سابقه بودیم محصولی که کلی خبرگزاری و آدمای مختلف جذب اون میشن با تکیه بر قوانین جذب و کلی داستان های دیگه چمدونا مون رو هم بسته بودیم برای خوش گذرونی بعد پروژه.
بلاخره تموم شد روز انتشار اپلکیشن رسید و ما مرتبا تبلیغ میکردیم توی کانال ها و فضای مجازی و با انگیزه تمام.
اصلا به چه دردی میخوره برنامتون !؟
اولین فیدبک های که میگرفتیم این قبیل کامنت ها بودن
دیگه باقی فیدبک ها بماند :)
خب اون روزا ما نمیدونستیم واقعا دلیل فیدبک های منفی چی بود! چی باعث شده بود که ماه ها تلاش و جمع آوری اطلاعات و اپلکیشنی پر محتوا،به زور استقبال کننده هاش 3 رقمی بشه،موافق باشید توی پست بعدی براتون مینویسم ادامه ماجرا رو...