
کوچی: زن ۳۷ ساله، در آستانه جدایی از ازدواج سوم، نگران آینده مالی و شکستهای تکراری در رابطه.
من: «اینجا که هستی… نقطۀ شروع دوباره است»
اتاق ساکت بود. نور ملایمی از پنجره روی میز میافتاد. او روبهرویم نشست؛ شانههایش کمی افتاده بود اما نگاهش… آن نگاهِ ویران و امیدوار هم زمان، چیزی را در فضا تکان داد.
من:
«قبل از اینکه شروع کنیم… فقط یک نفس عمیق بکش.
اینجا امنه.
اینجا لازم نیست قوی باشی.
فقط باش.»
کوچی چشمهایش را بست و یک نفس لرزان کشید.
کوچی:
«نمیدونم بعد از این جدایی چه بلایی سرم میاد… این سومین باره. انگار یکجایی توی من خراب و شکست خورده است.»
مکث میکنم، عمداً.
در کوچینگ کواکتیو، گاهی سکوت، خودش مربی است.
من:
«وقتی میگی خراب و شکستخورده … کجای بدنت این حس رو بیشتر احساس میکنی؟»
کوچی (دستش روی سینهاش):
«اینجا، سنگینه ، انگار یک مشت گذشته اینجاست.»
من بعد از کمی مکث :
«بذار همین جا بمونیم…
این سنگینی چه میگه؟»
چشمانش پر از اشک شد اما نگاهش رو نگرفت.
این همان لحظه رزونانس بود؛ جایی که انسان از بیرونِ خود به درونِ خود میلغزد.
کوچی:
«میگه… تو دیگه توانشو نداری.
میگه باز هم تنها میشی.
میگه تو نمیتونی زندگیتو تأمین کنی…
میگه تقصیر توئه که سه بار شکست خوردی.»
دیگر صدایش میلرزید.
اما این لرزش، شکستن نبود.
پیرایش بود.
من (آرام، اما محکم):
«و اگر همین صدا رو خاموش کنیم…
اون زنی که پشت این صداست همینی که امروز روبهروی منه
اون چی میگه؟
بدون قضاوت.
بدون ترس.
بدون در نظر گرفتن گذشته.»
کوچی چند ثانیه ساکت ماند.
بعد مثل کسی که تازه صدای خودش را گوش میدهد گفت:
«میگه… خستهای ولی هنوز تموم نشده.
میگه اینبار باید زندگی خودت رو بسازی، نه زندگی که برای خوشحال کردن دیگران بوده.
میگه از پس تنهایی برمیای…
میگه از پس هزینهها هم برمیای… فقط باید به خودت تکیه کنی.»
من:
«صدای عمیق تری به نظر میرسه… نه؟»
کوچی:
«آره… انگار صدای منه ، صدای واقعی من.»
من:
«اگه این صدای واقعی تو فرمان زندگی رو بگیره…
زندگی بعد از جدایی چه شکلی میشه؟»
کوچی:
«ترسناک میشه … اما آزاد
سخت تر میشه … اما قابل کنترل
تنها میشم … اما شاید اینبار با خودم صادقتر»
من:
«وقتی به چالش هزینههای زندگی فکر میکنی…
در مقیاس ۰ تا ۱۰
الان چقدر باور داری که میتونی از پسش بر بیای؟»
کوچی کمی فکر کرد: به نظرم ۵
من:
«اگه بخوای این ۵ رو فقط یک پله ببری بالا… به ۶ برسونی …
چی باید تغییر کنه؟
توی خودت؟
تو رفتارت؟
تو باورت؟»
کوچی:
«باید دست از قربانی بودن بردارم.
تا حالا همیشه منتظر بودم کسی بیاد نجاتم بده.
اینبار باید خودم نجات دهنده خودم باشم.»
من:
«این جملهای که گفتی…
میدونی چقدر قویه؟
یه دقیقه بهش گوش کن:
اینبار باید خودم نجات دهنده خودم باشم.
وقتی این جمله رو میگی، چه تصویری از خودت میاد؟»
کوچی لبخند کوچکی زد.
برای اولین بار چشمهایش برق زد.
کوچی:
«یک زن ۳۷ ساله… که بالاخره میفهمه ارزشمند بوده
حتی اگر سه بار اشتباه کرده
زن باهوشی که میتونه کار پیدا کنه، پول دربیاره، و از پس زندگی بر بیاد.»
من:
«از بین تمام چیزهایی که امروز گفتی…
کدوم شون رو میخوای تبدیل به تعهد کنی و بهش عمل کنی ؟»
او بدون مکث گفت:
«تعهد میدم از این لحظه به بعد…
خودمو در نقش قربانی نبینم.
روی پاهای خودم بایستم.
و برای آیندهام نه از روی ترس بلکه از روی انتخاب _ تصمیم بگیرم.»
من:
«این انتخابت رو با چی شرول می کنی؟»
کوچی لبخندش را پنهان نکرد:
«با یک قدم کوچک…
امروز عصر میشینم و یک برنامه مالی واقعی برای خودم مینویسم.
اولین بار… برای خودم.»
و درست در همین لحظه،
سنگینی سینهاش دیگر مثل قبل نبود.
نه اینکه کامل رفته باشد _
اما جابهجا شده بود.
سبکتر ، قابل تحمل تر
مثل کسی که بعد از سالها اولین جرعه از زندگی خودش را مینوشد.
جمعبندی کوچینگ
تمرکز گفتوگو بر اصول کواکتیو:
خلقت از طریق حضور: ایجاد فضای امن بدون نصیحت
رزونانس: کشف صدای درونی واقعی و تمایز آن از صدای ترس
قدرت انتخاب: اینکه آینده او محکومیت نیست، انتخاب است.
تعهد: تبدیل بینش به اقدام کوچک قابل انجام.
بر اساس یک جلسه کوچینگ واقعی
محسن نظری ، مربی مهارت های موفقیت
پایان