فیلم «1987: وقتی که روز فرا میرسد» اثری در ژانر تریلر سیاسی محصول کشور کره جنوبی درباره شکنجه و مرگ فعال دانشجویی «باک چونگ چول» و آغاز «جنبش دموکراتیک ژوئن» است.
یکی از ویژگیهای درخشان هنر و ادبیات(در هر شکل و ساحت) قابلیت آن در چیزی است که عباس معروفی در یکی از سخنرانیهای خود آن را این طور توصیف میکند:
به بیان دیگر، «ثبت» وقایع مهم جوامع و تجربههای انسانی یا «ادبیات کردن» آنها، راهی است علیه فراموشی انسانها و بازخوانی تاریخ به عنوان چراغی برای راه آینده.
«1987: وقتی که روز فرا میرسد» را میتوان یکی از تلاشهای خوب رسانهی سینما در «ثبت» و «ادبیاتکردن» یک واقعه تاریخی دانست. اثری که جدای از اقتباسی بودن و الهام گرفتن از رویدادهای واقعی، دچار شعارزدگی و کلیگوییهای گل درشت نمیشود و در عین سادگی و بیآلایشی، به اندازهی کافی «خوب» و «گویا»ست.
پیش از پرداختن به بحث اصلی فیلم شاید بد نباشد که مروری کوتاه بر شبه جزیرهی کره داشته باشیم تا ببینیم قصهی این شبهجزیرهی شرقی چه طور به 1987 راه مییابد.
جنگ جهانی دوم را شاید بتوان مهمترین رویداد تاریخ قرن بیستم قلمداد نمود. جنگی که ریشههای آغاز آن برآمده از جنگهای پیشین بود و پایان آن، سرآغاز شکلگیری جهانی متفاوت شد که تا به امروز نیز با آن دست و پنجه نرم میکنیم.
شبهجزیرهی کره نیز به علت مجاورت با امپراتوری ژاپن، اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری خلق چین، از تغییر و تحولات جنگ دوم جهانی و پسلرزههای آن بی نصیب نماند. کرهای ها به هدف استقلال و رهایی یافتن از استیلای امپراتوری ژاپن، همراه با متفقین علیه امپراتوری ژاپن جنگیدند و نهایتا در سالهای منتهی به جنگ جهانی دوم، کرهایها رفته رفته خود را از فرادستان ژاپنیشان جدا نمودند.
با تسلیمشدن ژاپن در پایان جنگ جهانی، شبه جزیرهی کره تقریبا سرنوشتی مشابه سرنوشت آلمان پیدا کرد. کره مانند آلمان به دو تکه تقسیم شد: نیمهی شمالی آن به علت حضور نیروهای تحت امر کیم ایل سونگ(که بعدا رهبر کرهی شمالی شد) تحت لوای بلوک شرق و کمونیسم قرار گرفت. و نیمهی جنوبی آن نیز به علت حضور و حمایت نیروهای آمریکایی به غرب گرایش پیدا کرد و «ایسونگمن ری» با حمایت آمریکا اولین رئیسجمهور کرهی جنوبی شد.
بنابراین شبهجزیرهی کره که سالیان سال با یک فرهنگ و تمدن پیش رفته بود، به علت کوران حوادث تند و سریع قرن بیستم، با دو پرچم متفاوت در سئول و پیونگ یانگ، و با دو حکومت کاملا متفاوت ادامهی حیات داد.
عمدتا هر گاه که از رویدادهای تاریخی ناگواری که مربوط به شبهجزیره کره هستند یاد میشود، توجهها معطوف به نیمهی شمالی آن میشود که نمودار پادآرمانشهر 1984 جورج اورول است. اما «جانگ جون هاوان»، کارگردان فیلم، این بار بخش تاریکی از شبهجزیرهی کره را روایت میکند که بر خلاف عادت، به نیمهی جنوبی آن اشاره دارد.
کرهی جنوبی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، بیش از آنکه یک حکومت دموکراتیک باشد، حکومتی ضد کمونیستی بود که تحت تاثیر فضای جنگ سرد، هدف خود را مبارزهی همه جانبه با کمونیسم قرار داده بود. این رویه، تا مدتها توسط سردمداران کرهی جنوبی در پیش گرفته شد و آزادیهای فردی و اجتماعی، به بهانهی مبارزه با کمونیسم سرکوب میشدند.
از زمان اجرای قانون اساسی تصویبشده در سال ۱۹۷۲، رؤسای جمهور کره جنوبی بهطور غیرمستقیم توسط کنفرانس ملی اتحاد انتخاب میشدند. این سیستم تا مدتها پابرجا ماند اما از آنجایی که انتخابات توسط خود حکومت انتخاب شده بود، هیچ نوع کنترل دموکراتیکی بر قدرت ریاست جمهوری را نشان نمیداد.
تغییرات پیاپی و جمهوریهای پیاپی در کرهی جنوبی در مقاطع زمانی مختلف موجب تنش میان جامعه و حکومت شدند. یکی از این تنشها در «قیام گوانگجو» در می 1980 رخ داد که با سرکوب شدید حکومت مواجه شد. قیام گوانگجو اگر چه سرکوب شد، اما پسلرزههای آن تا مدتها باقی ماند و در زمان و مکانی دیگر، گریبانگیر حاکمیت کره جنوبی شد.
جرقهی بعدی در سال 1987 رقم خورد. «1987: وقتی که روز فرا میرسد»، روایتگر این جرقه از تحولات سیاسی-اجتماعی کره جنوبی است. تغییری که در نهایت منجر به برگزاری انتخابات مستقیم، اصلاحات و برپایی جمهوری ششم(دولت کنونی) کره جنوبی شد.
پس لرزههای قیام گوانگجو (که دانشجویان در آن حضور پررنگ داشتنند) در سالهای بعد ادامه یافت. یکی از این پسلرزهها در ژانویه 1987 منجر به دستگیری «باک چونگ چول»، دانشجوی رشتهی زبانشناسی دانشگاه ملی سئول و قتل غیرمنتظرهی او در حین بازجویی شد.
«1987: وقتی که روز فرا میرسد» بیانگر «جنایت و مکافات» است. جنایتی که از سمت نهادهای فراقانونی رخ میدهد و عواقب و مکافات آن، به قدری ریشه میدواند و امتداد مییابد تا زمانی که جایی گریبان بانیان و عاملین آن را بگیرد. تقریبا کل فیلم را میتوان کشاکش گروهها و اقشار مختلف جامعه با افراد و عوامل حاکمیت وقت کرهی جنوبی در نظر گرفت. این تنش و اصطکاک، در نهایت با پیروزی جامعه و تحقق خواستهها و مطالبات اصلی آنها به پایان رسید. اما نکته ارزشمند فیلم «1987» در نحوهی روایت مسیری است که به این پیروزی منجر میشود. روایتی واقعگرایانه که نشان میدهد تلاشهای کوچک افراد جامعه در کنار هم تا چه اندازه میتواند در خدمت «حقیقت» باشد؛ حقیقتی که به قول یکی از نقشهای فیلم، تنها سلاح جامعه است و این حقیقت، حکومت دیکتاتوری را از بین میبرد.
به سبب تعدد شخصیتها، توصیه میشود حتما فیلم را ببینید. با این حال، نگاهی به شخصیتهایی میاندازیم که در جریان رویدادهای فیلم به نوعی، شاخصترین و مهمترینها بودند:
دادستان «چوی» در «1987» نقشی آبشاری دارد. هر چه به پایان نزدیکتر میشویم، حضور او کمرنگتر میشود. با این حال، نقش او در دومینوی حوادث فیلم، حکم ضربهی اول را دارد. ضربهای که اگر او نمیزد، هرگز به مهرههای بعدی دومینو منتقل نمیشد.
دادستان «چوی» به سادگی هر چه تمامتر، فردی از بدنهی قدرت اما در خدمت جامعه است و توانسته از خود در برابر ساختار مفسد پرور وقت کرهی جنوبی محافظت نماید. همین تلاش و سرسختی او(که از دید همکاران و مافوقانش دردسر طلبی و کلهشقبازی قلمداد میشود) در نهایت ماجرای افشای حقیقت مرگ دانشجوی مقتول را آغاز میکند.
خبرنگار «یون سنگ سام» و گزارشگر «لی بو یونگ» از جمله افرادی هستند که میتوان آنها را نماد رسانهها و مطبوعات متعهدی دانست که در خدمت حقیقت و جامعه هستند.
فیلم «1987» به نقش بسیار تاثیرگذار مطبوعات و رسانهها در افشاسازی حقیقتهایی که توسط دستگاههای تبلیغاتی و امنیتی پنهان میشوند اشاره میکند و اینکه تلاش آنها در روشن ساختن «حقیقت»، تا چه اندازه در ترک برداشتن چهرهی حکومتهای دیکتاتوری(حتی اگر ضد کمونیسم هم باشند!) موثر است.
دکتر «اوه یون سانگ»، پزشکی است که مرگ دانشجوی مقتول را تایید میکند. او در کنار دکتر «هوانگ» که پزشک شاهد در آزمایش کالبدشکافی است، با تاکید بر اینکه علت مرگ بر اثر «خفگی و ضربه» و نه «خونریزی ریوی و حمله قلبی»(ادعای پلیس کرهی جنوبی) بوده است، اجازهی پایمالشدن خون دانشجوی مقتول را نمیدهد.
اهمیت پزشکان به عنوان متخصصانی که در خدمت حقیقت و جامعه و در دستگاه قدرت هستند، در چنین موقعیتهایی مشخص میشود چرا که هیچ کس به اندازهی آنها از علت اصلی مرگ آگاه نیست و البته هیچ کس هم به اندازهی آنها زیر بار فشار نیست.
«هانگ بیونگ یانگ»، یک نگهبان ندامتگاه است که مخفیانه فعالیتهای سیاسی علیه حکومت انجام میدهد. او در واقع یک رابط برای رساندن اخبار دست اول سیاسی به رهبران فعالیتهای دموکراتیک است.
همچنین «آهن یو» رئیس حراست زندان نیز از چهرههای جالب توجه فیلم است. او فردی قانونمدار است و قانون خوب و بد برایش فرقی نمیکند. بنابراین همانطور که اجازهی نزدیکی نگهبانانش به ماموران زندانی بخش ضد کمونیسم را نمیدهد و با مخالفان حکومت کوچکترین همکاری نمیکند، در جلسات ملاقات زندانیان نیز مطابق قانون، گفتگوها و تاریخها را صورت جلسه میکند.
«یئونهی»، خواهرزادهی «هانگ بیونگ یانگ»، دختر سال اولی دانشگاه است که تقریبا در نیمه دوم فیلم، نقش اصلی داستان ماست. حضور او در داستان به عنوان نمایندهی نسل جوان بسیار حائز اهمیت است.
یئونهی سودای مبارزهی سیاسی ندارد. او مثل خیلی از جوانان و دختران هم نسل خود، مجلات زیبایی و مد میخواند و در دنیای دخترانهی خود سیر میکند. بازیگوشیهای او همراه با دوستانش که دربارهی جذابیت پسران دانشگاه نظر میدهند نیز علاوه بر اضافه کردن کمی طنز نوجوانانه به داستان، به شخصیتپردازی او از یک دختر رویا پرداز که اهل سیاست و مبارزه نیست بیشتر کمک کرده است.
با این حال اضافهشدن پسری مبارز به زندگی «یئونهی»، او را به تدریج با آنچه که در جامعه میگذرد آشنا میکند. اولین دیدار تصادفی این دو وقتی رقم میخورد که «یئونهی» که در خیابان در حال رفتن برای اولین قرار ملاقاتش است، در میانهی اعتراضاتی که در خیابان رقم میخورد گم میشود و در حالی که یک مامور به دنبال دستگیری اوست، توسط پسر مبارز و معترض نجات پیدا میکند.
اما این رابطهی عاطفی به یکباره «یئونهی» را تبدیل به یک مبارز آگاه از سیاست نمیکند. «یئونهی» معترضانی که را اولین قرار ملاقات او را به هم زدند، «شورشی» خطاب میکند و تا مدتها پس از ارتباطی که با پسر نجاتدهندهاش دارد، همچنان از فضای سیاست اجتناب میکند. دیالوگ او بعد از اینکه پسر نجاتدهنده، اوضاع جامعه را برایش شرح میدهد، ضمن اینکه آب سردی بر تن مای مخاطب است، به تعلیق و شخصیتپردازی «یئونهی» نیز کمک شایانی کرده است:
میخوای تظاهرات کنی؟ فکر میکنی میتونی دنیا رو عوض کنی؟ ایدهالهات و آرزوهات؟ به خانوادهت فکر نمیکنی؟ روزش که برسد… همچین روزی هیچ وقت نمیرسه. انقدر خیالپردازی نکن و بیدار شو!
با این حال، تنها چیزی که «یئونهی» را کم کم با جامعه آشنا میکند، این رابطهی عاطفی نیست. دستگیری دایی او نیز اوضاع خانواده را آشفته میکند. «یئونهی» که پیشتر پدر خود را گویا به خاطر مبارزات کارگری از دست داده است، با دستگیری داییاش به هم میریزد. این فقدان به او ثابت میکند که یک حکومت دیکتاتوری دیر یا زود به سراغ همه میآید و ماموران امنیتی و زندان و ترس و شکنجه فقط برای مخالفان نیست.
فقدانهای پیاپی، کتکخوردن از ماموران امنیتی و اصرارهای پسر نجاتدهندهی او، او را وادار به تنها کاری که میتواند برای خدمت به حقیقت کند میکند. او آخرین اطلاعاتی که باید توسط داییاش به دست مخالفان حکومت کره جنوبی میرسید را به دست فرد مربوطه میرساند. اطلاعاتی که حاوی اسم تمامی مامورانی است که در قتل «باک چونگ چول»، دانشجوی مقتول، نقش داشتهاند.
قصهی «یئونهی» اما همچنان که اعتراضات مدنی که به جنبش دموکراتیک ژوئن 1987 معروف شد، ادامه مییابد. «یئونهی» که به مرور دریافته محافظهکاری تا ابد جواب نمیدهد، در صفحهی روزنامه عکس همان پسری را میبیند که روزی در یکی از خیابانهای شهر، او را نجات داده بود و حالا خود قربانی بعدی دیکتاتوری حکومت شده بود. بعد از این تجربه است که یئونهی میدود. اما این بار نه برای فرار از خیابانهای پر جنب و جوش و پر تنش بلکه برعکس برای رفتن به دل میدان و قرار گرفتن در کنار تمامی مردمی که به خیابان آمده بودند.
در میان تمامی شخصیتهای فیلم، یک شخصیت منفی بسیار قابل توجه و قابل بحث وجود دارد: رئیس «پارک»، رئیس بخش تحقیقات ضد کمونیسم.
رئیس «پارک» در «1987: وقتی که روز فرا میرسد»، یک ضد قهرمان بسیار واقعی است. او نشانههای لوس و تکراری یک ضدقهرمان که خندهها و قهقهههای عصبی سر میدهد، در حال خور و خواب است، داد و هوار میکند و … را ندارد.
با این حال رئیس «پارک»، یک خط قرمز بسیار مهم دارد: «کمونیسم». او هرگز و هرگز کسی را که ذرهای به کمونیستها ترحم نشان دهد یا نشانهای از آنها داشته باشد را بر نمیتابد.
این عداوت و خصومت او با «کمونیسم» البته برخاسته از زخمهای شخصی او در زندگیاش نیز است. رئیس «پارک» که خود اصالتا اهل کرهی شمالی است، شاهد قتل خانوادهاش به دست برادرخواندهی بزرگترش(که گرایشهای کمونیستی داشت) بوده است. این تجربهی هولناک، علت کینهتوزی او نسبت به «کمونیسم» است. از این رو تلاشهای او برای ضدیت و مبارزه با کمونیسم را میتوان از این زاویه دید قابل توضیح دانست.
با این حال، این تجربه هرگز باعث همذاتپنداری با رئیس «پارک» نمیشود. او زخمی که در زندگی شخصی خود برداشته است را به راحتی بر دیگران تحمیل میکند. رئیس «پارک» در واقع مؤید یک قاعدهی درست دیگر نیز هست:
«آن کس که رنج بیشتری تحمل میکند و غرامت بیشتری میپردازد، الزاما محقتر نیست.»
رئیس «پارک» با اینکه تجربههای هولناکی را پشت سر گذاشته اما این تجربیات او را نه تنها به انسانی بهتر بدل نکرده، بلکه او را به هیولایی تبدیل کرده که قصد دارد انتقامش را از تمامی کسانی که مانند او نیستند بگیرد. شخصیتپردازی دقیق او، علاوه بر نقشآفرینی خوب «کیم یون سئوک»، به ما توضیح میدهد که هزینههای گزاف، دیکتاتورها را موجه و مشروع نمیکند.
رئیس «پارک» همچنین به خاطر این تجربیات هولناک، خود را تنها کسی میداند که به هدف اصلی حکومت وقت کرهی جنوبی، یعنی «مبارزه با کمونیسم»، صادقانه خدمت میکند. او از این زاویه دید خود را «میهنپرست» خطاب میکند. علاوه بر قدرت بسیار زیادی که ساختار پر فساد حکومت وقت به او داده است، این «خودمیهنپرست پنداری» رئیس «پارک» به او اجازهی آتش به اختیار بودن و فراتر از قانون عمل کردن را نیز میدهد. رئیس «پارک» خود را به عنوان سرباز حقیقی مبارزه با کمونیسم لایق این میداند که از تمامی نهادهای امنیتی و قضایی نیز فراتر عمل کند. به همین سبب وقتی که مامورانش دستگیر می شوند، در حین درگیری با مافوق خود این دیالوگها را به زبان میآورد:
«تو فکر کردی ما یه جور پلیسیم؟ وقتی تو و آدمهات با رشوهها چاقتر میشید، من اون بیرون دارم جونم رو به خطر میندازم و سعی میکنم کمونیستها رو شکست بدم. اگه من نبودم، کیم ایل سونگ(رهبر کرهی شمالی) این کشور رو قورت داده بود. میفهمی؟ خوب گوش کن. هر کس که بین من و دشمن قرار بگیره، خودش هم یک دشمنه.»
تکبر و خودمطلقپنداری رئیس «پارک»، حتی خود را یک نوع «پلیس» نمیداند. رئیس «پارک» در واقع نماد افسانهی «سربازان واقعی» نیز هست. کسانی که خود را فراتر از تمامی قوانین و نهادها و ساختارها میدانند و حتی در برابر مافوقهای خود هم کرنش و تعظیم نمیکنند. رئیس «پارک»، این «سرباز واقعی» را «میهنپرست» نامیده است و مرتبا آن را به ماموران خود تلقین و تکرار میکند تا آنها را همچون پیروانی به دور خود نگه دارد و قدرتطلبی خود را به این شکل تطهیر و موجه کند.
اما عاقبت رئیس «پارک» بسیار رقتانگیز تر از تجربیات گذشتهی خود میشود. در حالی که عاشقان ایدئولوژی فکر میکنند که حکومتها از آنها محافظت میکنند، رئیس «پارک» به همراه چند تن از زیر دستانش به خاطر اعتراضاتی که بر اثر قتل «باک چونگ چول» دوباره شعلهور شده بود، مجرم شناخته شده و دستگیر میشوند. در جایی از فیلم، رئیس پلیس به رئیس «پارک» میگوید:
بعضی وقتها باید دم رو ببری تا بدن رو حفظ کنی.
این دیالوگ رئیس پلیس، در واقع قاعدهی هر حکومت ایدئولوژیک و دیکتاتوری در هنگام فعال شدن «غریزهی بقا»ی آن حکومت است. رئیس «پارک» با اینکه خود را «سرباز واقعی راه ضد کمونیسم» و «میهنپرست» میدانست و علی رغم تمامی خدماتش به حکومت دیکتاتوری وقت کرهی جنوبی، در نهایت توسط همان حکومت، «دمی» شد که برای حفاظت از «بدن» باید آن را قطع میکردند.
این عاقبت رقتانگیز به تمامی شیفتگان ایدئولوژی و قدرت یادآوری میکند وقتی در دردسر بیفتند، رهبران آنها به دادشان نمیرسند بلکه برعکس آنها را وجه معاملهی بقای خودشان میکنند. حتی اگر به مانند رئیس «پارک» کاریزماتیک باشند و خود را «میهنپرست» بدانند، باز هم بیشتر از یک «دم» برای سردمدارانشان ارزش ندارند.
بیایید تمامی این تلاشهای خرد و ریز را کنار هم بگذاریم:
مرگ «باک چونگ چول» نمادی از «درد مشترک» جامعهای بود که برای رسیدن به دموکراسی و آزادی، بهایی به این شکل سنگین میپرداخت و حتی صاحبان قدرت، قصد داشتند تا این مرگ را نیز پنهان و دربارهی آن دروغپردازی کنند.
جفری الکساندر در دو مقالهی «تروما(رنج)ی فرهنگی: یک نظریه اجتماعی» و «دربارهی رنج اجتماعی و برساخت فرهنگی آن» میکوشد نشان دهد که یک جامعه چگونه از پرسش «چه کسی این کار را با من کرد؟(پرسشی مربوط به رنج فردی)» به پرسش «چه کسی این کار را با ما کرد؟(پرسشی مربوط به رنج جمعی)» گذر میکند. به باور الکساندر، رنج فرهنگی یا رنج جمعی یعنی روبرو شدن یک جامعه با حادثهی وحشتناک یا فجیعی که تاثیرات ماندگار بر آگاهی گروهی و هویت و خاطرات یک جامعه میگذارد و هویت آیندهی آنها را به شکل بنیادی تغییر میدهد. الکساندر در ادامه مینویسد این گونه است که رنج دیگران رنج ما میشود و دامنهی «مردم» و «ما» گسترش مییابد. الکساندر اما معتقد است قدرت رنج یا تروما از خود حادثه نمیآید. یک حادثهی وحشتناک به میانجی «زبان» و «فرهنگ» است که تروماتیزه میشود و رنج جمعی میآفریند: بحرانهای فردی یا اجتماعی باید تبدیل به جزیی از هویت جمعی و ذهنیت مشترک ما شود. شکاف میان حادثه و برساخت فرهنگی حادثه توسط روشنفکران، شاعران، نویسندگان، روزنامهنگاران … را میتوان «فرایند ترومای اجتماعی» نامید: اهل فرهنگ هستند که نشان میدهند جامعه با چه «زخمی» روبروست، ریشهی آن چیست و قربانیان آن کدامند. مردمان یک جامعه از رنج فیزیکی آزرده نمیشوند؛ آنچه مردم یک جامعه را میآزارد آن است که احساس کنند موجودات با ارزشی نیستند و اصولا وجود ندارند. بنابراین، روایتسازی از رنج است که باعث میشود رنج مردم مرئی شود و مردم احساس کنند «مردم»اند: مفهوم «مردم رنج دیده» مفهوم و واقعیتی است که در زبان خلق میشود.
مصطفی مهرآیین، جامعهشناس
این «درد مشترک» تبدیل به «رزم مشترک» تمامی جامعهی کرهی جنوبی میشود. «1987: وقتی که روز فرا میرسد» واقعگرایانه، راه رسیدن به دموکراسی و آزادی را راه باریکی میداند که رمز رسیدن به آن، یک «رزم مشترک» است. بر خلاف شخصیت «V» در فیلم «V for Vendetta» که همچون ابر قهرمانی ظاهر میشود که یک تنه حکومت دیکتاتوری انگلستان را سرنگون میکند، «1987: وقتی که روز فرا میرسد» به ما توضیح میدهد که هیچ «ابرقهرمان» و «لشکر یک نفره»ای برای رسیدن به آزادی و دموکراسی وجود ندارد.
واتسلاف هاول در «قدرت بیقدرتان» اینگونه مینویسد:
تا زمانی که افراد جامعه به زندگی در سایهی دروغ ادامه دهند، نظام پساتوتالیتر سر پا میماند. اما انسان در بطن خویش میلی طبیعی به حقیقت دارد. وقتی این میل مخفی شده، ناگهان سر برآورد، نظام پساتوتالیتر غافلگیر میشود و برای زنده ماندن دست و پا میزند.
«دروغ» در برابر «حقیقت» قرار میگیرد. «1987: وقتی که روز فرا میرسد» روایتگر جامعهای است که انتخاب کرد در سایهی «دروغ» زندگی نکند. این میل به «حقیقت» و تلاش برای آن، پایههای حکومتی دیکتاتور و به قول هاول «پساتوتالیتر» را سست و تضعیف نمود.
اما آن که میتواند پایههای «دروغ» را سست کند و به مانند آن کودک داستان «پادشاه لخت» هانس کریستیان آندرسن، دروغ آشکار را با انگشت نشان دهد کیست؟ واتسلاف هاول، این قدرت را حتی برای یک «سبزیفروش» هم قائل است. او این قدرت را برای تمامی «بیقدرتانی» قائل است که میتوانند هر کسی باشند، همانطور که در کرهی جنوبی و در جریان اعتراضاتی که به «جنبش دموکراتیک ژوئن» معروف شد، دادستان، خبرنگار، پزشک، دانشجو، نگهبان، کشیش و … بودند.
«1987: وقتی که روز فرا میرسد» روایتی از تلاش جامعهی کرهی جنوبی برای زندهنگاه داشتن یک «حقیقت»، برقراری دموکراسی، آزادی و حقوق شهروندی است و به ما توصیه میکند همانگونه که این آرمان و این درد و رنج برای همهی ما مشترک است، تلاش برای تحقق آن نیز متعلق و محولشده به همهی ماست؛ همانطور که شاعر میسراید:
همراه شو عزیز، همراه شو عزیز
تنها نمان به در، کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود
دشوار زندگی هرگز برای ما بی رزم مشترک آسان نمیشود