«مردی به نام اُوِه» نخستین اثر «فردریک بکمن»، نویسنده سوئدی است. این اثر که در سال 2012 منتشر شده است، روایتگر زندگی پیرمردی بدخلق و مقرراتی به نام اوه است. اوه در حالی که در اندیشهی پایان دادن به زندگی خویش است، به طور تصادفی با همسایهی جدید خود که یک خانوادهی ایرانی است آشنا میشود و این آشنایی باعث بروز اتفاقاتی در زندگی اوه میگردد...
«مردی به نام اوه» را میتوان از آثاری دانست که اصطلاحا «سهل ممتنع» هستند؛ یعنی در عین اینکه مانند همه هستند، به هیچ کس شبیه نیستند و نوعی سادگی غیرقابل تکرار دارند. از این رو، ارتباط با «مردی به نام اوه» نه تنها سخت نیست، بلکه ساده و لذت بخش است. «مردی به نام اوه» به سادگی هر چه تمامتر، قصهی زندگی یک مرد 59 ساله است. همهی ما بنا بر افکار و باورهای مرکزیای که داریم، در مورد دیگران و اتفاقات قضاوت میکنیم. این قضاوتها اما زمانی که پای قصهی دیگران مینشینیم و از فراز و نشیبهای زندگیشان آگاه میشویم، ممکن است دچار تغییر شوند. مانند زمانی که قصهی زندگی مادربزرگ و یا پدربزرگ ها را میشنویم و از ارزشها و دغدغههای آنها مطلع میگردیم و آن وقت است که نگاهمان به آنها و زندگیشان دچار تغییر میشود. چه در قصههای واقعی و چه در قصههایی که در کتابها، فیلمها، و سریالها روایت میشوند، چنین روحی وجود دارد. این قدرت قصههاست و در این میان، «مردی به نام اوه» قصهای است زیبا، قدرتمند و تاثیرگذار.
اوه در ابتدای داستان، پیرمردی بدخلق، منظم، مقرراتی، و بسیار جدی و متعهد است که در نظر مخاطب شخصیتی خوشایند و دلنشین نیست. نویسنده در ابتدای داستان زمان زیادی را در واکاوی رفتارهای اوه سرمایهگذاری میکند تا از این راه، شخصیت و عادات او را به ما نشان دهد. اوه علاوه بر آنچه بیان شد، با زندگی ماشینی و مدرن امروزی سر سازگاری ندارد و از این رو، دلایل و توجیهات دنیای امروز را با روشهای پر سر و صدای خود، به چالش میکشد. چالشهایی که البته به لطف قلم نویسنده در بسیاری از موقعیتها، طنز مناسبی ایجاد میکند: از دعوای اوه با گلفروشی و فروشنده موبایل و تبلت گرفته تا مشاجرات او با همسایهها و حتی سگها و گربهها، همه و همه، ضمن چاشنی طنزی که برای ایجاد کشش در مخاطب، در خود دارند، در لایهای عمیقتر شخصیت اوه و تعاملات او با دیگران را به ما نشان میدهند.
با این حال نویسنده به مرور و با پیشرفت داستان ما را با چالشهای درونی اوه آشنا میکند. پس از زمانی قابلتوجه در پرداخت بیرونی به شخصیت اوه، نویسنده ما را با تنهاییهای اوه و زندگی شخصی او آشنا مینماید: از همسر دلبند او، سونیا، که در فاز ابتدایی داستان، حضور و اهمیت وجود او را در زندگی اوه با توصیفات درخشان فردریک بکمن، به خوبی حس میکنیم و پس از چندین بخش متوجه میشویم که حضور سونیا در رمان محدود و محصور در خاطرات اوه بوده و او شش ماه پیش، بر اثر سرطان از دنیا رفته است. سونیا اگر چه در رمان حضور فیزیکی ندارد اما به طرزی شگفت، او را در هر جایی که اوه حضور دارد حس میکنیم و دقیقا به مانند خود اوه، هر آنچه که میبینیم یاد و اثری از سونیا را در ذهنمان پدیدار میکند. سونیا را در یک کلام، میتوان غایبی حاضر دانست. احتمالا رابطهی اوه و سونیا بیش از هر چیز، یادآور عشق کارل و الی در پویانمایی شاهکار Up است.
«شش ماه از مرگ زنش میگذرد. اما اوه هنوز روزی دو بار تمام رادیاتورهای خانه را چک میکند مبادا زنش یواشکی درجهشان را بالا برده باشد.»
اوه پس از فقدان سونیا، تنهای تنهای تنهاست. آدم ساکتی است که در روزهای پس از فوت سونیا، ساکتتر هم شده و دوست دارد دیگران نیز ساکت باشند چرا که به قول خودش نمیخواهد صدای دیگران، صدا و یاد سونیا را در ذهنش کمرنگ کنند. اما آخرین تیر خلاص به اوه، اخراج محترمانهی او از محل کار است چرا که «به وجودش نیازی ندارند». جولین بارنز در کتاب «عکاسی، بالنسواری، عشق و اندوه»، از چالشهای روحی خود پس از فقدان همسرش این گونه گفته که برای تجربهی بیتفاوتی و فرار از تنهایی، خود را به کارهای مختلفی از جمله تماشای یک مسابقه ورزشی کماهمیت(که در حالت عادی، هرگز آن را تماشا نمیکرده!) مشغول میکرده است. این تجربیات را میتوان نمونههایی از تلاش انسان برای فرار از چرخه معیوب روزهای پس از فقدان یک عزیز از دست رفته دانست؛ اوه با از دست دادن کار خود، فرصتی بیشتر برای حسکردن تنهایی به دست میآورد؛ تنهایی جانکاهی که انگیزه و معنای ادامهدادن به زندگی را از او میگیرد و وی را به تصمیم برای خودکشی وا میدارد.
مردم میگفتند اوه زندگی را سیاه و سفید میبیند. اما زنش رنگی بود. تنها رنگ زندگی اوه.
اما تلاش اوه برای خودکشی، با ورود همسایه جدید او ناکام میماند. پاتریک به همراه همسر ایرانیاش پروانه و دو دخترشان، در حین اسبابکشی، به صندوق پستی خانهی اوه آسیب میزنند و این آشنایی تصادفی، زمینهساز یک آشنایی طولانی و جالب میان یک خانواده خونگرم و صمیمی با یک پیرمرد سرد و بداخلاق میگردد!
ورود این خانوادهی ایرانی و البته ارتباط بیشتر پروانه با اوه، همانند پرتوی خورشیدی است که سعی در آبکردن زندگی یخزدهی اوه دارد. اگرچه اوه تلاش برای خودکشی را چند بار دیگر امتحان میکند، اما هر بار بر اثر اتفاقی ناکام میماند: یک بار طناب پاره میشود، یک بار همسر پروانه از نردبان سقوط میکند، یک بار سقوط یک مرد بیمار بر ریل قطار مانع مرگ او میشود، و یک بار هم مهمانهایی ناخوانده ضیافت مرگ او را به هم میزنند. انگار با حضور این همسایهی جدید، همهی چیزهایی که اوه از آنها بدش میآید، بر سرش آوار میشوند: از گربهها خوشش نمیآید اما مسئولیت نگهداری از یک گربه به او سپرده میشود، با اخلاق خشکی که دارد مجبور به نگهداری از فرزندان پروانه میشود، و در نهایت هم تنهایی خود را در خانه با حضور مهمانانی ناخوانده از دست میدهد. شخصیت پردازی دقیق فردریک بکمن از اوه و توصیفات دقیق او از موقعیتهایی که خلافآمد عادتهای اوه هستند، عنصر طنز را در رمان پررنگ میکنند و حس تعلیق قدرتمندی به داستان میدهند.
همان گونه که پیشتر گفته شد، با شنیدن قصهی یک فرد به قضاوت و درک بهتری از شخصیت امروز او میرسیم. فردریک بکمن در «مردی به نام اوه» از بازگویی گذشته(flashback) برای پرداختن به گذشته اوه استفاده میکند. اوه در ابتدای داستان شخصیت خوشایند و دلپذیری ندارد، اما با آشنایی با زندگی او از طریق بازگویی گذشتهاش، به عمق شخصیتی وی پی میبریم. انتخاب این نوع روش برای روایت داستان، هماهنگی و تناسب بسیار معناداری با شخصیتپردازی آن دارد و این یگانگی در فرم روایت و محتوای اثر، توانسته میان درونمایه و روایتپردازی، تناسب و هماهنگی ایجاد کند.
در بازگشتهایی که به گذشته اوه داریم، میتوان نقطه عطف گذشته او را آشنایی با سونیا قلمداد کرد که گذشتهی اوه را به پیش و پس از خود تقسیم میکند.
هشدار: ادامه مطالعهی این متن، باعث لو رفتن قسمتهای مهم کتاب میشود. چنانچه قصد مطالعهی کتاب را دارید، از ادامهی مطالعهی این متن، صرف نظر کنید.
دوره پیش از آشنایی با سونیا، دورهای است که اوه در کودکی آن، مادر و در جوانی، پدرش را از دست میدهد. در این سطور از کتاب، ضمن همذاتپنداری با اوه، به خوبی با علایق و شکلگیری شخصیت او آشنا میشویم. عشق اوه به خودروهای مدل ساب(که نمادی از دلبستگی او به پدرش هستند)، جدیت و مسئولیتپذیری او در انجام وظایفش(که باز یادآور تعهد و علاقه او به پدرش هستند)، علاقه به ریاضیات و ماشینها(بر خلاف سونیا که عاشق ادبیات و انسانهاست)، همه و همه هویت اوه را تشکیل میدهند. رفت و برگشتهای مناسب و به موقع میان حال و گذشته، به خوبی مسیری را که اوه در زندگی پشت سر گذاشته ترسیم میکند.
با این حال آشنایی با سونیا، جایی است که رنگ زندگی اوه تغییر میکند. زنی که تقدیر زندگی اوه بود و شعاع نوری که سایههای زندگی اوه را کنار میزد. زنی معلم با لبخندی دلنشین، سرزنده و امیدبخش و در عین ظرافت، محکم و مصمم. سونیا و اوه اصلا شبیه هم نیستند(همان طور که کارل و الی در Up با هم تفاوت دارند). با این حال زندگی آنها علیرغم تفاوتهایشان عاشقانه ادامه مییابد. سونیایی که زندگی اوه در وجود او خلاصه میشود. و عاشقانهای که در گذر زمان، جذابیت و حرارتش را از دست نمیدهد و حتی فراز و نشیبهای زندگی، آن را از نفس نمیاندازد.
«دختر دوست داشت صحبت کند و اوه دوست داشت ساکت بماند بعدها که به عقب برمیگشت با خودش فکر میکرد لابد وقتی مردم میگویند دو نفر مکمل همدیگرند منظورشان همین است.»
هر عشقی باید آزمون تعهد و وفاداری را پشت سر بگذارد. برای سونیا و اوه، این آزمون تصادفی بود که در شیرینترین لحظات زندگیشان رقم خورد؛ تصادفی که سونیا را از راه رفتن و هر دویشان را از فرصت پدر و مادر شدن، محروم کرد. آنچه که در مورد عاشقانهی سونیا و اوه تحسینبرانگیز است، نه فقط توصیف درخشان فردریک بکمن از رابطهی اوه و سونیا، بلکه واقعگرایانه و باورپذیر بودن عشق آنهاست. از این رو این عشق، آرمانی و رویایی نمینماید و تعهد اوه در زنده نگهداشتن عشق به سونیا و جنگیدن به خاطر او، این عشق را ملموس و باورپذیر جلوه میدهد. جنگیدن سونیا برای دانشآموزان خود و جنگیدن اوه برای سونیا، از تاثیرگذارترین سطور رمان است که ترکیبی از اشک و لبخند را در چهره مخاطب پدیدار میکند.
«میتونیم سر خودمون رو یا با زندگی گرم کنیم، یا با مرگ. اما باید شروع کنیم، اوه.»
سونیا
«وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونه جدید نقل مکان کردی. اولش همه چیزهای تازه برات دوستداشتنیان، هر روز صبح از اینکه همه اونها متعلق به تو هستن شگفتزده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونه باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کمکم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه به خاطر بینقصبودنش که به خاطر نقصهایی که داره. همه گوشهها و سوراخ سنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدومیک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. اینها همه ریزهکاریهایی هستن که باعث میشن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.»
مرگ سونیا اما دوباره رنگ زندگی اوه را سیاه و سفید میکند. اوه دیگر نمیتواند انباری را که سونیا آن را با خریدهایش پر میکرد مرتب کند، دیگر نمیتواند سونیا را حمل کند و به اتاق خواب طبقه بالا ببرد، دیگر نمیتواند تنها به کافه برود، و در نهایت دیگر نمیتواند دلیلی برای ادامه دادن زندگی پیدا کند.
«اگر کسی ازش میپرسید، جواب میداد که پیش از آشنایی با زنش هرگز زندگی نکرده بود، و بعد از رفتن او نیز هیچوقت زندگی نکرد.»
حضور پروانه در داستان [که سرزندگی، صراحت، خونگرمی و صمیمیتش یادآور سونیاست]، اوه را به تکاپو برای زندگی وا میدارد. اوه که پس از فقدان سونیا سرش در لاک خودش بود، به مرور متوجه حضور دیگران و دغدغههایشان میشود: از دوست سابقش رونه و همسرش آنیتا که صمیمیترین دوست سونیا بود، تا جیمی، آدریان و مرصاد که هر یک چالشهای خودشان را دارند. آنچه که اوه را علیرغم مقاومتش در برابر زندگی کردن، به ادامه دادن وادار میکند، اینست که اطرافیان او نیز هر کدام به نحوی یاد و خاطرهی سونیا را در ذهن او پدیدار میکنند: دختران پروانه (که اوه را پدربزرگ صدا میزنند) یادآور شیرینترین لحظات زندگی مشترک سونیا و اوه هستند، آدریان شاگرد سونیا بوده و یادآور تلاشهای سونیا برای دانشآموزانش است، و حتی گربهی سرتق و لجبازی که اوه را به یاد علاقه سونیا به گربهها میاندازد، همه و همه انگیزه و معنایی برای ادامه دادن زندگی در اوه ایجاد میکنند. و در نهایت اوه به همراه دیگران، تلاش میکنند تا مانع انتقال اجباری رونه به آسایشگاه سالمندان و جداکردن او از آنیتا شوند. تلاشی که نشانگر کنارزدن کدورتها و آب شدن یخ زندگی اوه است.
همسایهها میگویند اوه این آخر «آدم دیگری» شده. میگویند تا به حال هیچ وقت اوه را تا این حد «درگیر مبارزه» ندیده بودند. اما اوه برایشان توضیح میدهد این به این علت است که او تا به حال خودش را بابت مشکلات آنها درگیر مبارزه نکرده، گرنه همیشه در زندگیاش «درگیر مبارزه» بوده.
اینکه پایان رمان «مردی به نام اوه» که با پایان زندگی اوه نیز همراه میباشد، تا چه اندازه غمگین است، به میزان همذاتپنداری مخاطب با شخصیت اوه برمیگردد. با این حال مردی به نام اوه، از مرگ خودخواسته انصراف میدهد و موفق به زندگی کردن میشود. احتمالا این پایان، با آنچه که درونمایهی اثر است همخوانی دارد و اینکه اوه پیش از مرگ، به زندگی برگشته است مخاطب را راضی نگه میدارد.
«مردی به نام اوه» همچنین نقدهایی بر بوروکراسی و نظام اداری کشور سوئد نیز وارد کرده است. سیستمی که نمایندگان آن در رمان، به «پیرهن سفید ها» معروفند و در قسمتهای مهمی از داستان، حضور آنها در حوادث مختلفی که برای اوه رخ میدهد پررنگ است. علاوه بر این، نویسنده از شخصیت اوه در انتقاد به سبک زندگی مدرن و ماشینی امروزی که همه چیز(خانه، ماشین و ...) روح خود را از دست داده و صرفا به یک کالای مصرفی تبدیل شده، استفاده میکند. واگویههای اوه و غرولندهای او نسبت به این مسئله در نوع خود تاثیرگذار و البته شایان توجه است.
مردم دیگر عرضهی دم کردن یک قهوه درست و درمان را ندارند. همان طور که حالا دیگر کسی از پس نوشتن با خودکار برنمیآید، چون حالا همه کامپیوتر و اسپرسوساز دارند.
از روی رمان مردی به نام اوه، فیلمی به همین نام در سال 2015 ساخته شده است. اگر چه جذابیت رمان بیشتر از فیلم است، اما فیلم مردی به نام اوه ضمن وفاداری به رمان، اثری است خوشساخت که نماینده کشور سوئد و نامزد اسکار بهترین فیلم خارجیزبان در سال 2016 نیز بود. نویسندگی و کارگردانی «هانس هلم» در کنار بازی خوب رولف لاسگارد، آیدا اینگول(Ida Engvoll)، و بهار پارس که به خوبی از پس نقشهایشان برآمدهاند، «مردی به نام اوه» را تماشایی و جذاب نموده است.
رمان «مردی به نام اوه» را میتوان نمونهای موفق در شخصیتپردازی و روایتگری دانست. کتابی که فرم و محتوا در آن به خوبی یگانگی و هماهنگی پیدا کردهاند و علاوه بر این، قصهای است درخشان نه دربارهی یک قهرمان حماسی یا فردی با نیروهای خارقالعاده که دربارهی یک مرد کهنسال معمولی اما عملگرا که عشقی متعهدانه نسبت به همسرش دارد و تنها همین! «مردی به نام اوه» اثری است در ستایش عشق و وفاداری که به سادگی هر چه زیباتر، ما را به ادامه دادن زندگی و ادامه دادن به این امتداد تشویق میکند.