احتمالا سریال «بازی تاج و تخت»(Game of thrones) را دیده باشید و یا کمابیش با فضای داستانی آن آشنایید. به طور خلاصه، این سریال که بر مبنای رمان «نغمه یخ و آتش»(The song of ice and fire) نوشته شده، روایتگر رقابت سیاسی چند خاندان در قلمروی کشور خیالی «وستروس» است. این رقابتها در حالی رخ میدهند که دو اتفاق دیگر در حال رخ دادن است: 1- فرزندان پادشاه مخلوع این کشور در حال تدارک برای بازپسگیری تاج و تخت آبا و اجدادیشان هستند و 2- شاه شب و لشکر مخوفش از آن سوی دیوار(که از وستروس، در برابر مردمان آن سوی دیوار محافظت می کند) از شمالیترین نواحی دنیا در حال حرکت به سمت دیوار هستند. آنچه که موضوع بحث ماست، شاه شب و ارتش مردگان است!
اگرچه این ویرگولنوشت در مورد «بازی تاج و تخت» و «نغمه یخ و آتش» نیست اما استعارات هوشمندانهای که در این رمان/سریال وجود دارد، به فهم آنچه که در ادامه دربارهاش صحبت میکنیم کمک میکند. شاه شب استعارهای از تمامی تهدیدهایی است که بدون توجه به رنگها، نژادها، مذاهب و ادیان و ...(در دنیای رمان/سریال، پرچمها و خاندانها) و بی آنکه قابل مذاکره و قابل گفتگو باشند، پیش میروند، درو میکنند و لحظهای هم متوقف نمیشوند.
در رمان/سریال، در حالی که تهدید شاه شب بیش از هر وقت دیگر جدی و نگرانکننده به نظر میرسد، رهبران وستروس در حال لشگرکشی هستند، از کثیفترین توطئهها علیه یکدیگر استفاده میکنند، طبیعتا از شکست یکدیگر مشعوف و هیجانزده میشوند و رویای جلوس بر تخت آهنین(Iron throne) را در سر میپرورانند. در بخشی از سریال، وقتی که یکی از اشرافزادگان که پیشتر پای درد و دلهای سربازان محافظ دیوار(معروف به نگهبانان شب) نشسته، و حال در جنوب و در پایتخت کشور از مشکلات، مطالبات و هشدارهای نگهبانان شب میگوید، مورد بیتوجهی و استهزای دیگر مسئولان وستروس قرار میگیرد و حتی یکی از آنها این چنین پاسخ میدهد:
شمالیها (شمال وستروس نه شمال ایران! ) بسیار خرافاتی و سادهلوح هستند.
بنابراین تهدیدی که با چشمهای آبی و صورتهای یخزده به سمت دیوار شمال وستروس در حال حرکت است، در نظر رهبران وستروس چیزی بیشتر از خرافه و خیالات و یا در خوشبینانهترین حالت، یک شوخی بیمزه نیست و به همین سادگی نادیده انگاشته میشود. در حالی که نگهبانان شب در خط مقدم جنگ با تهدیدهای آن سوی دیوار هستند و از تخت خوابهای گرم و نرم و غذاهای خوشمزه سراسر قلمرو، صرفا تختهای سفت و چوبی و سوپهای آبکی نصیبشان میشود، در تلاشند تا به هر شکل که شده از سقوط دیوار جلوگیری کنند و البته به مانند «جان اسنو»، وستروس را مطلع و آماده نبرد بزرگ با ارتش شاه شب نمایند.
همچنین در حالی که خاندانهای دیگر شعارشان را به ارزشها و افتخارات تاریخشان پیوند زدهاند، سردمداران قلمروی شمال کشور با انتخاب شعار «زمستان در راه است» نشان میدهند که همزیستیشان با دیوار، آنها را هشیارتر از دیگر خاندانها نگه داشته و به جای تفاخر به ارزشهایی که در برابر ارتش شاه شب به کار نمیآیند، با سرراستترین شعار، صریحترین تهدید را به همگان اعلام میکنند: زمستان در راه است!
در دنیای واقعی ما هم تهدیدهایی وجود داشتهاند که به مانند شاه شب، قابل مذاکره نبودند، و به جز تعدادی انگشتشمار، توسط مردمان جدی گرفته نمیشدند.
کاترین کرسمن تیلور در «گیرنده شناخته شد»(Address unknown) داستان کوتاهی را روایت میکند که مطالعه آن حتی یک ساعت هم زمان نمیبرد. این داستان چیزی بیشتر از نامهنگاریهای «ماکس آیزنشتاین» یهودی و «مارتین شولزه» غیریهودی نیست. مارتین به همراه خانواده خود، به زادگاهش آلمان بازمیگردد و ماکس در آمریکا باقی میماند تا از کسب و کار شراکتیاش با مارتین مراقبت کند. این مسافرت و این نامهنگاریها در دهه 1930 رخ میدهند؛ در سالهایی که آلمان درهمکوبیده و شکستخورده جنگ جهانی اول، تحت رهبری و مدیریت حزب نازی و در راس آن «آدولف هیتلر» دوباره تبدیل به قدرتی اقتصادی شده بود.
گفته شد که «گیرنده شناخته نشد»، مجموعهای از چند نامه است که با هنر و اهتمام نویسنده در کنار هم قرار گرفتهاند. تمام روایت، شخصیتپردازی و فضاسازی در نامهها رقم میخورند و چیزی خارج از نامهها روایت نمیشود. اگر چه این محدودیت، دست نویسنده را برای ساختن یک شاهکار ادبی میبندد اما تیلور در نهایت حرف خود را به خوبی به مخاطب منتقل میکند. «گیرنده شناخته شد» یک شاهکار نیست اما اثری است که به جز محتوای قابل توجه آن، به خاطر فرم خاصی که دارد مطمئنا ارزش خواندن و توجه دارد.
نامهنگاریها از نوامبر 1932 شروع میشوند و تا مارس 1934 ادامه مییایند. در این بازه، لحن نامهنگاری دو رفیق آلمانی به تدریج تغییر میکند.
وادی دیگری هست که همیشه میتوانیم احساسات صادقانه را در آن تجربه کنیم – محضر دوست. آنجا که خودپسندیهای حقیرمان را دور میریزیم و صمیمیت و تفاهم را حس میکنیم؛ همان جا که خودخواهیهای حقیر غیرممکنند و شراب و کتاب و کلام معنای دیگری به زندگی ما میدهند. به این ترتیب چیزی ساختهایم که هیچ دروغی به آن راه ندارد. آنجا در آرامش کاملیم.
ماکس، ژانویه 1933
از بینرفتن ناامیدی خیلی وقتها منجر میشود به قدمگذاشتن در راههای جنون آمیز.
مارتین، مارس 1933
نژاد یهود برای هر ملتی که به آن پناه دهد، مایه دردسر است... یهودیها همه جای دنیا بز بلاگردان هستند. هیچکس به یهودیها اعتماد نمیکند و این ربطی هم به آن عقیده خرافی قدیمی هم ندارد که «یهودیها قاتلان مسیحند»... مطمئنا تو درک نمیکنی که همه اینها چه قدر برای آلمان ضروری است. تو فقط قوم خودت را میبینی که به دردسر افتادهاند. نمیبینی که عده کمی باید سختی بکشند تا میلیونها نفر سعادتمند شوند. تو خود را قبل از هر چیز یک یهودی میدانی و دلت برای قومت میسوزد... این خاصیت یهودیهاست. آه و ناله میکنید، اما شجاعت مبارزه را ندارید.
مارتین، جولای 1933
لازم نیست هیچ توضیحی برایم بنویسی، چون ممکن است برایت خطرناک باشد. فقط بنویس «بله». همین یک کلمه کافیست تا بفهمم حرفهایت همه از سر مصلحت بوده و باطنت عوض نشده. و من بیهوده فکر نمیکردم که تو در هر شرایطی آدم خوب و آزادیخواهی هستی که ظلم برایت ظلم است، فارغ از آنکه چه کسی دست به آن بزند.
ماکس، آگوست 1933
آزادیخواه یعنی کسی که اعتقاد ندارد باید کاری کرد. مدام از حقوق انسان حرف میزند، ولی فقط حرف. دائم درباره آزادی بیان قیل و قال به پا میکند... او به حکومت ضعیف ایراد میگیرد که چرا کاری نمیکند... من درباره نتیجه اعمالمان سوالی نمیکنم. لزومی ندارد. میدانم که این اعمال درست است، چون ضروری است. آدمهایی که این قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راههای خطا کشیده شوند... آیا جراح از خیر غده سرطانی میگذرد، به این دلیل که برای درآوردنش باید شکم بیمار را پاره کند؟ ما بیرحمیم. معلوم است که بیرحمیم. هر تولدی با درد همراه است و نیز تولد دوباره ما. اما خوشحالیم. آلمان سرش را در میان ملتهای جهان بالا میگیرد و در راه رسیدن به پیروزی از رهبر عالی قدرش پیروی میکند... تو هیچ وقت هیتلری ندیدهای. او شمشیری است از نیام برکشیده. نوری است سپید، اما به گرمی خورشید روز نو.
مارتین، آگوست 1933
نامهها همچنان ادامه مییابند و وقایعی رخ میدهند که این سوال را به ذهن متبادر میکند که «در آلمان دهه 1930 که هنوز جنگ جهانی به پا نشده بود، چه اتفاقاتی و تفکراتی به وجود آمد که ارتباط دو دوست صمیمی را این گونه به چالش کشید»؟
اما آنچه که احتمالا علت نگارش این داستان بوده، پرسش زیر است:
با وجود تحرکات استبدادی و تمامیتخواهانه حزب نازی در آلمان و در سالهای پیش از جنگ دوم جهانی، چرا هیچ توجهی به این تحرکات و برنامههای این حکومت نشد و هشدارهای مطبوعات، گردشگران و بازدیدکنندگان از آلمان دهه 1930 نادیده گرفته شد؟
کاترین تیلور به عنوان یک روزنامهنگار و نویسنده در آمریکا، این داستان را در سال 1938 به نگارش درآورد تا جامعه آمریکا را از خطری که در آن سوی اقیانوس اطلس بود، آگاه کند. با این حال «جنبش انزواطلبی سیاسی» آمریکا در آن سالها، که حرفش این بود:
آنچه در اروپا میگذرد ربطی به ما ندارد.
نسبت به آنچه که در اروپا میگذشت بیتوجهی نشان داد. بیتوجهی و بیتفاوتیای که البته خطرش آن سوی اقیانوس اطلس باقی نماند و متحدان ژاپنیاش دست به بمباران بندر «پرلهاربر» زدند. این حمله، سرآغاز ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی و تغییر یافتن معادلات جنگ شد.
آنچه که از شاه شب گفته شد، توضیح نمادی بود که صد البته میتواند گستردهتر از دولتمردانی باشد که دنیا را به خاک و خون کشیدند. فقر، تغییرات اقلیمی، و البته کرونایی که هنوز آن را پشت سر نگذاشتهایم بیتوجه به بازیهای احمقانه سیاستمداران جهان، و رقابتهای خرد و کلان اقتصادی و فرهنگی دولتها و جوامع، راه خود را باز میکنند و زمانی که «دیوار بزرگ وستروس»مان فرو ریخته و «بندر پرلهاربر»مان بمباران شده، متوجه میشویم که خطری که مدتهاست آن را نادیده گرفتیم و همچنان هم نادیده میگیریم، جدی است و باید فکری به حالش کرد.
البته در سریال بازی تاج و تخت، اشاراتی به شکلگیری شاه شب(نماد تهدید اجتنابناپذیر علیه انسانها) میشود که باز هم در آنجا رد پای خرابکاریهای انسانها به چشم میخورد! مشابها اگر بخواهیم دلایل کرونا، فقر، تغییرات اقلیمی، قدرتگیری «هیتلر»ها و ... را ریشهیابی کنیم صرفا کافی است به موجودی که در آینه میبینیم فکر کنیم!
اگر چه «ماهی را هر وقت از آب بگیریم تازه است» اما اصولا(البته اگر بخواهیم کار اصولی انجام بدهیم!) «علاج کار پیش از وقوع باید کرد». جنگهای آن سوی اقیانوس(میتوانید بخوانید دیوار بزرگ)، همیشه آن سوی اقیانوس باقی نمیمانند، دوستان همیشه دوست نخواهند بود و دشمنان نیز همیشه دشمن.
اگر «جان اسنو»یی در بازی تاج و تخت وجود دارد که به ما از تهدیدهای غیرقابل مذاکره میگوید، افرادی مانند «کاترین کرسمن تیلور» هم هستند که ما را از تهدیدهای دنیای واقعی باخبر میکنند. آنچه که میتواند تهدیدهای بزرگ مانند فقر، تغییرات اقلیمی و ... را از میان بردارد، اتحادی است که جان اسنو در وستروس خواهان آن بود و کارشکنی حتی یک خاندان(بخوانید یک کشور یا یک گروه) هم میتواند پیروزی نهایی را ناممکن کند.
در دنیایی که تعداد افرادی مانند «جان اسنو» بازی تاج و تخت (که هم آگاه از تهدیدها هستند و هم دغدغهمند نسبت به آگاه کردن دیگران) بسیار اندک است، سعی کنیم تهدیدهای بزرگ را شناسایی کنیم، بفهمیم و قدمی کوچک در تضعیف و نابودی آن برداریم. برای دنیای ما نیز نه «زمستان در راه است» که «زمستان فرا رسیده است»؛ دنیایی که شاه شب آن گویا از دیوار عبور کرده و حالا بیتوجهیکردن و نادیدهگرفتن چشمهای آبی این ارتش بیرحم، اجتنابناپذیر به نظر میرسد.